Explore Tumblr blogs with no restrictions, modern design and the best experience.
Fun Fact
Kazakhstan’s Minister of Communications and Informatics has blocked the Tumblr site because it contained 60 sites of terrorism, extremism, and pornography in 2015.
این روزا نه دلم میخواد کار کنم نه دوست دارم بیکار باشم نه دلم میخواد از ایران برم نه دوست دارم بمونم نه دلم میخواد برم خونه نه دوست دارم تو خیابون باشم شبا نه دلم میخواد بخوابم نه بیدار بمونم در “نمیدونم چمه ترین” حالتم… @karehmareh @karehmareh . . . . . . #انگیزه#موفقیت#متن#متن_زیبا#دلنوشته#دلنوشته_خاص#جوکر#کار#تتلو#روانشناسی#مهسا_امینی#بیکار#ایران#دوستداشتن#خونه#خیابان#خواب#بیدار#زندگی#زن#شروین#خودت_باش#رویاهاتو_زندگی_کن (at Iran Tehran) https://www.instagram.com/p/Cja5qtPDNH9/?igshid=NGJjMDIxMWI=
"بیدار" شعر و کلام نیما شهسواری زِ دنیا او برید و بر جهانش راه نیست او به آواز جهانش نغمهای بدساز زیست از همه دار جهان دور است و او در کار نیست فکر او مرگ است و مردن جز همین اظهار نیست او به دنیا خسته شد از جام جم او ذله شد هر چه دارد فکر او بر انتحارش بسته شد تیغ بر جان میکشد خون بر زمینها جاری است لخته خونی آید و بر فکر خود او باقی است او به دنیا هیچ دارد از جهان او شاکی است از گذشته درد دارد، درد او الصاقی است هر نفس را میکشد از درد آورده به جان این جهان جمعش برایش ظلم و اینسان کافی است آمده در پیش آن نور و به بیرون دید دار خون چکد از دست او بر انتحارش راضی است بیند آن تن مشتعل حیوان بیجانی است حال بیمهابا میدود بر جان او پرواز بال او به تن خویش و به جانش آتشش خاموش کرد جان خود را بر دلش آورده و با کوش کرد بر نفس جان داده و بیدار کرده او به جان او به آغوشش برد بوسه زند بر نای جان اینچنین بیند که جانش پر زِ ارزش، بار نیست او به بیداری کمکهای به جان در کار زیست آن بریدن خون و دیروز خودش را تار کرد او شده منجی جانها و بر آن پرواز کرد #کتاب #طغیان #شعر #بیدار #شاعر #نیماشهسواری برای دریافت آثار نیما شهسواری اعم از کتاب و شعر به وبسایت جهان آرمانی مراجعه کنید https://idealistic-world.com صفحات رسمی نیما شهسواری در شبکههای اجتماعی https://zil.ink/nima_shahsavari پادکست جهان آرمانی در فضای مجازی https://zil.ink/Nimashahsavari پرتال دسترسی به آثار https://zil.ink/nima.shahsavari صفحه رسمی اینستاگرام نیما شهسواری @nima_shahsavarri #هنر #هنرمند #شعر_آزاد #شعر_کوتاه #شعر_فارسی #خدا #الله #اسلام #محمد #شیعه #برابری #آزادی #بیدار #کمک #همیاری #جان #گیاهخواری #انسان #حیوان #مدد #رهایی (at ایران) https://www.instagram.com/p/Ce6lto-jKFe/?igshid=NGJjMDIxMWI=
در شهر توکیو، در یک زیارتگاه قدیمی شینتو، دختری به نام کاگومه هیگوراشی زندگی می کند. او هر روز به مدرسه می رود، سپس به خانه به معبد باز می گردد، جایی که نیمه به داستان های پدربزرگش، ابات، درباره دوران باستان گوش می دهد. چه کسی فکرش را میکرد که روزی او خودش را در این دوران باستان از میان چاه معبدی جادویی بیابد؟ به 500 سال گذشته به ژاپن فئودال سفر کنید، جایی که نیروهای جادویی طبیعت هنوز زنده هستند. در آنجا، کاگومه با نیمه دیو اینویاشا ملاقات می کند، در مورد زندگی گذشته خود می آموزد، توانایی های جادویی را به دست می آورد و در جستجوی یک مصنوع جادویی مرموز راهی سفری طولانی می شود.
در زیر ناراکو، شروری است که سعی کرد اینویاشا و کیکیو را از هم جدا کند.
(2/54) “I couldn’t find it anywhere. Even on the streets of Tehran, it was nowhere to be seen. The Iran I knew was gone. Everywhere I turned it was nothing but black: black cloaks, black shrouds. The universities were closed, the libraries were closed. Our poets, our singers, our authors, our teachers: one-by-one they were silenced. Until Iran only survived inside our homes. I never planned to leave. I didn’t even have a passport. Twenty years earlier I’d sworn an oath to The Siren: every choice I made, I’d make for Iran. But The Siren was dead. They shredded his heart with bullets. And there was only one choice left: leave and live, or stay and die. It was an eight-hour drive to the Turkish border. Mitra came with me. We rode in silence the entire way. I’ve always wondered how things would have turned out differently if we’d been more aligned. She wanted our lives to be a love story. A surreal romantic journey. She wanted a life of togetherness, surrounded by beauty. For me life was meant to be lived in the pursuit of ideals: truth, justice, freedom. Even if that meant the ultimate sacrifice. We kissed goodbye in the border town of Salmas. In the main square stood a statue of Iran’s greatest poet: Abolqasem Ferdowsi. On that day it was still standing. Soon the regime would tear it down. I spent the night in the house of a powerful family who was known to oppose the regime. Their servants stood around the house with machine guns on their shoulders. Six months later they’d all be dead. On my final morning in Iran I woke with the sun. I knelt on the floor and prayed. The final journey was made on foot. It was six miles to the border, the road climbed through the mountains. It was a closed border; so the road was empty. Every step felt like death. I’ve never cried so many tears. Ferdowsi once wrote: ‘A man cannot escape what is written.’ I’ve always hated that quote. I hate the idea of destiny. There is always a role for us to play. There is always a choice to be made. But on that day it felt like destiny, a river flowing in one direction. And I was a leaf, floating on top. Away from where I wanted to go.”
آن را نمییافتم. حتا در خیابانهای تهران - در هیچ جای دیگر هم نبود. ایرانی که من میشناختم، رفته بود. به هر سو نگاه میکردم تنها سیاهی بود: عباهای سیاه، چادرهای سیاه. دانشگاهها را بسته بودند، کتابخانهها بسته بودند. شاعرانمان، هنرمندانمان، نویسندگانمان، آموزگارانمان - همه را یک به یک خاموش کرده بودند. ایران تنها درون خانههامان زندگی میکرد. من هرگز قصد رفتن نداشتم. من حتا گذرنامه هم نداشتم. بیش از بیست سال پیش در نیروی آژیر سوگند یاد کرده بودم: همهی اندیشه و توانم، برای ایران خواهد بود. ولی آژیر را کشته بودند. قلبی را که هر تپشش برای ایران بود با گلوله سوراخ کرده بودند. و تنها یک گزینه مانده بود: رفتن و زنده ماندن، یا ماندن و مردن. تا مرز ترکیه نزدیک به هشت ساعت رانندگی بود. میترا با من همراه شد. سراسر راه را در خاموشی گذراندیم. همواره کنجکاو بودهام که سرنوشت ما چگونه میشد اگر ما همآهنگتر میبودیم. او همواره میخواست که زندگیمان سفری رؤیایی و عاشقانه باشد. همراهی در زیبایی. ولی زندگی برای من مسئولیتی جدی بود. میبایستی آرمانخواهانه برای رسیدن به راستی، داد و آزادی زندگی کرد. در شهر سلماس با بوسهای همدیگر را بدرود گفتیم. در میدان اصلی شهر تندیسی از بزرگترین شاعر ایران بر پا بود: ابوالقاسم فردوسی، پیر پردیسی من. آن روز تندیس هنوز برپا بود. دیری نپایید که رژیم آن را ویران کرد. شب را در خانهی خانوادهای پرنفوذ که به مخالفت با رژیم شناخته میشد، سپری کردم. خدمتکاران آنها مسلسل بر دوش خانه را پاسبانی میکردند. شش ماه پس از آن دیدار بسیاری از آنها را نیز کشتند. در واپسین بامدادم در ایران با سپیدهدم بیدار شدم و نماز خواندم. واپسین بخش راه را پیاده رفتم. تا مرز دو فرسنگ راه بود. راه از میان کوهستان میگذشت. مرز بسته بود، گذرگاه هم تهی بود. هر گامی سخت بود و اشکم جاری. فردوسی چنین میگوید: بکوشیم و از کوشش ما چه سود / کز آغاز بود آن چه بایست بود. همواره از این گفته بیزار بودهام. از مفهوم سرنوشت بیزارم. هرگز نپذیرفتهام که سرنوشت از پیش نوشته شده باشد. همیشه گزینش و انتخابی هست. ولی آن روز سرنوشت من چون رودخانهای به یک سو روان بود. و من چون برگی شناور بر آب. دور از جایی که آهنگ رفتنم بود
Damavand is the most important national natural work and protected areas of the Environment Organization, which was registered as the first national natural heritage of Iran in 2006.
Iranians believe that Zahak is still imprisoned in Mount Damavand, and when the people of Iran become proud again or avoid the right path, Zahak will be freed and will oppress the people again. Damavand, this stable mountain has been monitoring the people of Iran from the highest point of Iran for years and no one is hidden from his sight. This mountain has been mentioned a lot in Persian stories and literature, sometimes it is called Gati dome and sometimes it is a symbol of Iranian nationality and unity.
Damavand, this mountainous mountain, has been mentioned in mythology, history, new and old literature of Iran as a symbol of stability and steadfastness, which has seen the symbol and representation of oppression in its context. According to many researchers and writers, Chekad Damavand is considered the center of the world and the place of Mitra and Kiyomarth in Iranian mythology. Jamshid took a flight from Damavand to Babylon on a cart pulled by Divan. Dhahak galloped to Jamshid in Damavand. Fereydon was born in a village near Damavand because his mother was taken there as a refugee. Zahhak is imprisoned in Damavand until the end of the world. Manouchehr was born in Damavand and Arash Kamangir shot his arrow from Damavand mountain. White Devil lives in Damavand, and his daughter is a great hobby in the rocks. Dragons meet me in my sleep near this mountain.
Damavand's name is mostly seen in old Iranian poems in connection with the myth of the imprisonment of Dhahak. Ferdowsi, in his Shahnameh Satragash, describes the story of Zahhak's imprisonment by Fereydoun as follows:
برآن گونه ضحاک را بسته سخت / سوی شیرخوان برد بیدار بخت
همی راند او را به کوه اندرون / همی خواست کارد سرش را نگون
بیامد هم آنگه خجسته سروش / به خوبی یکی راز گفتش به گوش
که این بسته را تا دماوند کوه / بِبَر همچنان تازیان بیگروه
So I haven't posted my Persian/Farsi translations of Cookie Run character names in a while huh
you see, I've been working on properly learning Farsi better. Which has made me grow dissatisfied with my previous translations (albeit they were mainly just meant for helping me memorize words in Farsi using characters from a game I love).
when I was at home for winter break, I was finally able to sit down with my parents in person and they actually helped me translate some of the Gacha pull screens in CRK! Thanks to my maman and baba for this, they helped me for every single one of these except for Gingerbrave <3 (I think I did edit some of them after the fact, mainly just for things like names or I think spelling mistakes I made. My parents didn't type it, I did. If anything is off, just blame me)
...and then I just put off posting them until now but uh- (mainly out of nervousness but uh. I can't just keep Not Posting forever-)
By the way, I was surprised seeing just how many people were genuinely interested in this. I even saw some other Iranian cookie run fans :3 I was really expecting these posts to just kinda live on my blog and only on my blog so it's been really cool to see! Anyway, here are the screens:
(I chose these characters at random, pretty much)
(I'll put any and all notes under the cut, plus the romanization for those who can't read Farsi but are curious as to what these say. Though just note that when I romanize from Farsi I do omit the ezaafeh because it isn't usually written to begin with and I don't always know when to apply it)
«پس شکل واقعی من را میخواهی ببینی؟» ("pas shekl vaaghe'i man raa mi-khaahi bebini?")
*Snapdragon Cookie: بیسکویت اژدها گل میمون (biskwit ezhdehaa gol meymoon)
«!باه به به» ("baah bah bah!")
-
Notes:
*most of these screenshots were taken by me (you can tell if they have the bar at the bottom) (don't ask why I've stockpiled Gacha pull screenshots, I don't know why I started doing that either but it ended up being useful for this). But some of these I found online of on youtube. I didn't keep track of the sources I'll admit, and these are the same screens you can find in game on any save file anyway, but I do know that Gingerbrave's screen I got via Royal Mike on youtube.
*being at home for winter break and more easily able to communicate, actually seeing my parents in-person, maman told me she didn't know what کوکی (kooki) meant and that the word for "cookie" in Farsi is بیسکویت (biskwit) (pronounced "bis-kweet," btw. Think "biscuit" but fancier). Which was a surprise for me because کوکی does yield farsi search results and a website told me it was the translation for cookie (the website was one I liked to use because it had audio for the words. A lot of translation things for farsi lack audio or romanization, and I was only just learning to read on my own at school, so I really appreciated something that reliably had audio for words). I have no clue if it's some kind of modern slang, but I've decided to use بیسکویت going forward, especially since the other main reason I'm doing this is so I can share one of my interests with my family (and not all of my family knows English decently).
*after looking at what some of the official localizations do with character names, and also learning how Farsi adjectives work (basically: I think Spanish works the same, where a word goes after the noun it modifies), I've realized that my way of presenting the names (formatted like: first name "[x]," last name "cookie") was wrong so if the names feel a little bit "flipped" to anyone who's seen my other posts, that's why.
*I didn't know how to translate Gingerbrave's name from English so I just reverted his name to how it is to my knowledge in the original Korean version of the game (I don't know Korean but this is what I see everything saying his name is). And to be consistent with that, I did it with Moonlight too since I know her name is also a bit different originally. This is really just to appease myself XD
*The gaming scene is huge in Iran (including mobile gaming) but because of sanctions and the App Store being blocked (Iran has its own App Store called Café Bazaar. Apparently Clash of Clans is officially available on there... or was. I heard it got banned-), a lot of games don't have Farsi localizations. And with most Gacha games being either East Asian or western, I don't even know if Gacha games are a thing in Iran. Which led to the problem of the rarity system names since the names Cookie run uses are I think not entirely unique to it, even if they are pretty uncommon in the grand scheme of Gacha games (most games use stars or letters). At least the most basic rarities, most games to my knowledge don't have "dragon" or "ancient" as an option (yeah that feels A bit special-). I don't know if anything is standard, so I just decided to decide myself what to translate the rarities as:
Common -> معمول (ma'mool)
Rare -> کویاب (kamyaab)
Epic -> حماسی (hemaasi)
Legendary -> افسانهای (afsaaneh-i)
Special -> خاص (khaas)
Ancient -> باستان (baastaan)
Dragon -> اژدها (ezhdehaa)
And the two I didn't include an example for here:
Super Epic -> خیلی حماسی (kheyli hemaasi)
Guest -> مهمان (mehmaan)
*I also had to translate the names of the different types of cookies. I'll just put it all down here (I'm not completely sure if the way I translated "ranged" was satisfactory, but my maman thought it was fine and I couldn't think of anything else or find anything else that worked better):
Charge -> حمله (hamleh)
Defense -> دفاع (defaa')
Magic -> جادو (jaadoo)
Ambush -> کمین (kamin)
Support -> تقویت (taghviyat)
Ranged -> دور برد (door bard)
And the ones that i don't have examples of here:
Bomber -> بمب انداز (bomb andaaz)
Healing -> التیام (eltiyaam)
*I decided to alter snapdragon's name to what would basically translate to "snapdragon dragon" into english because the snapdragon flower is called گل میمون or monkey flower (not to be confused with the mimulus flower which is also known as monkey flower in english) in farsi so the fact that "dragon" is already present in their name would be completely lost.
*The holly plant's fruits aren't actually berries (they're more like drupes) and to my knowledge they aren't really referred to as berries in Farsi (when I looked up توت خاس it didn't really lead to anything). So I basically had to change Hollyberry's name to "Holly Fruit" (which actually DOES yield search results when you look it up)
نگار در حالی که با چشمای خوشگلش جوری نگاهم میکرد که مشخص بود امشب منو مورد تجاوز کامل قرار میده و لباشم میلیسید و گاز میگرفت فقط چیز بهم گفت که پشمام همه ریخت. اون گفت: میدونی چند ساله بدنسازی میکنم مموشی؟ من با حرکت سر گفتم نه و اون ادامه داد: از ۶ سالگی گوگولی کوچولوی من! نوک سفت سینه هاش از شدت حشرش از زیر سوتین نخی قابل رویت بود و چوچولش که باد کرده بود هم از زیر شورت اسپورت چنان برجسته بود که کیرمو بلند کرد. هنوز از قدرت نگار در حیرتم که چطوری لباسهای منو پاره کرد؟ حالا تی شرتم هیچی، چطور شلوار جینم رو مثل دستمال کلینکس جر داد و منو لخت کرد. در چند ثانیه بدنم رو لخت کرد. دست راستش رو زد زیر تخمام و منو با یه دست از زمبن بلند کرد و پرتم کرد روی تخت و پرید روم و من اولین معاشقه واقعی زندگیم رو تجربه کردم. اونم در حالی که در اختیار نگار بودم. نگار پرده نداشت و منو چند بار از کصش گایید. تا صبح بارها آبم اومد و نگار یا ابمو میخورد یا میریخت روی تنش. من حسابی داشتم توی مشت نگار کیف میکردم اما حوالی ساعت ۴ صبح اون از کشوی پاتختی چیزی در اورد که من با دیدنش فقط التماس میکردم و خواستم فرار کنم از دستش. یه دیلدوی کلفت ۲۰ سانتی با کمربند!!!! با اون بدن لخت سریع فرار کردم از اتاق و رفتم سمت در ورودی. این فرار کاملا بی اختیار بود چون فهمیده بودم نگار چقدر قدرتمنده و خر زوره و قطعا به راحتی منو با دیلدو جر میده، بدون اینکه بتونم مقاومتی بکنم. اما به در بسته خوردم. در خونه قفل بود و من وحشت کردم. وحشتم وقتی چند برابر شد که صدای خنده های مستانه ی نگار با صدای تق تق کفش پاشنه بلندش به گوشم رسید. با وحشت چسبیده بودم به در و التماس میکردم. عرق سرد به بدنم نشسته بود. نگار در حالی که موهای فر طلاییش رو افشون کرده بود و یه طرف سرش ریخته بود و لخت لخت فقط دیلدو سیاهش رو به کمر بسته بود با کفش پاشنه بلندش بهم نزدیک میشد. سینه هاش که سیخ و برافراشته بود نوک تیز و در حال انفجار با هر قدم میلرزیدن. سیکس پک محکم و تفکیک شده اش از دیشب منقبض تر بود و خیس عرق بود. لای کتاش باز باز بود و رگهای روی دستاش خودنمایی میکرد. نگار با قدمهای اروم و کوتاه و قدم زدن تام کت بهم نزدبک میشد. من فقط التماس میکردم و اون فقط میخندید. نزدیکم که شد در حالی که سایه ی هیبت عضلانیش روی من افتاده بود و من از ترس خزیده بودم به کنج دیوار، لبش رو گاز گرفت و گفت: کجا میخوااای فرار کنی... تازه اولشه نفله... حالا حالا ها باهات کار دارم سوراااااااخ من! اینو گفت و گردنمو گرفت و از زمین بلندم کرد. صورتم برد نزدیک صورت خودش و یه لب پر تف ازم گرفت و در حالی که قدم برمیداشت به سمت اتاق منو مثل یه بزغاله از گردن گرفت و بین زمین و اسمون با خودش برد. جوری کونمو جر داد نگار، که از شدت درد دو بار بیهوش شدم و اون با چک و کتک بیدارم میکرد. کونمو حس نمیکردم. خون ازم جاری شد چون نگار رحمی بهم نکرد و یهو کل دیلدو رو توی کونم جا داد. بعد از اینکه تو کونم ارضا شد منو تو آغوشش گرفت و خوابید و من تا مدتها از زور درد و اشک خوابم نبرد ولی نمیتونستم از بغل عضلانی نگار خارج بشم. هوا روشن شده بود که خوابم برد. حوالی ظهر بود که دوباره با سوزش کونم از خواب بیدار شدم و نگار یه بار دیگه منو کرد. بعدش کلی ازم دلجویی کرد و یه ناهار توپ خوردیم با هم. تا شب نگار منو یه بار دیگه از کون و چندبارم از کص گایید. من فهمیدم که اون وقتی حشری میشه حالیش نیست چیکار میکنه و وقتی که ارضا میشه تازه عذاب وجدان میگیره و با بوس و بغل سعی میکنه از دلم در بیاره. به هر حال من تایک هفته به سختی راه میرفتم و مبنشستم ولی دیگه تبدیل شده بودم به یه کونی. کونیِ نگار عضلانی. الان که اینا رو براتون تعریف کردم دوساله که با نگارم. ما ماهی دو تا سه بار شبها با هم هستیم و کون دادنم به نگار برام کاملا عادی شده. اون امسال کنکور داد و من پارسال کنکور دادم. من مهندسی صنایع همین تهران قبول شدم و نگارم میخواد پزشکی ورزشی یا تربیت بدنی بخونه. من با وجودی که توسط نگار کونی شدم از دوستی باهاش خیلی راضی ام. اون یه دختر با احساس، منطقی و پر شر و شور و حرارت شده و خیلی باهام مهربونه و من دیوانه وار عاشقشم. منتها خب هر کسی توی رابطه جنسی یه فانتزی هایی داره و نکته جالبش اینه که من فهمیدم که چقدر از اینجور رابطه با دختری که الان عضلانی تر از روز اوله لذت میبرم و حتی حین کون دادن به نگار ارضا میشم!
پنکیک چیست؟ اگر عاشق شیرینیجات هستید و هرروز بوی مطبوع دونات داغ سر کوچه مدهوشتان میکند، اگر دلواپس کالری بالای انواع کیک و دسر هستید و اگر وقتی از خواب بیدار میشوید هیچ چیز جز یک شیرینی داغ سر میز صبحانه حالتان را خوب نمیکند، پنکیک بهترین انتخابی است که روزتان را میسازد. سریع، راحت و تازه، دیگر چه میخواهید؟
پنکیکها در همان نگاه اول با آن ظاهر بالشتی خود احساس خوبی را که از دیدن بالشت نرم و راحت خود داریم به ما القا میکنند. کافی است غلتیدن عسل روی لایههای پنکیک را هم ببینیم یا جنگ شکلات، خامه و توتفرنگی تیرخلاص را بزند. هیچ جای تردیدی نیست که این بهترین چیزی است که هر صبح میتواند به جبران تلخی جداشدن از رختخواب گرم و نرمتان، دنیا را شیرین کند.
قطعا برای شما هم اتفاق افتاده است که چیزی دلپذیرتر از پنکیکهای تازه و داغ سرحالتان نمیآورد یا تمام فکر و ذهنتان درگیر مزهکردن رویه تردی است که با بوی کره و عطر وانیل در هم میپیچد. با این تفاسیر پیشنهاد میکنیم که این مقاله را از دست ندهید. ما قصد داریم در این مقاله واقعیتها و اسرار مختلفی که از این خوشمزهها نمیدانید را با شما به اشتراک بگذاریم.
پنکیک چیست؟
پنکیک با نام لاتین pancake در واقع نوعی کیک تخت و نازک است که بدون دردسر گذاشتن در فر و خیلی سریع آماده میشود. البته نامهای دیگری مانندhotcake و griddlecake نیز دارد. معمولا مایه خمیری آن درون تابه و با توجه به ذائقه هر منطقهای در انواع مختلف طبخ میشود.
اگرچه مواد اولیه این خوشمزه در روشهای مختلف تهیه فرق میکند؛ اما شیر، تخممرغ و کره از مواد اصلی آن هستند و پس از پخت در تابه آغشته به کره یا روغن بسیار کم تهیه میشود. برای پخت این کیکهای تابهای فقط کافی است که آنها را در ماهیتابه پشتورو کنید تا در عرض چند دقیقه پخته شوند.
این خوشمزهها با قرارگرفتن چند لایه روی هم، آن هم در کنار شکلات، مارمالاد، خامه زدهشده یا انواع دیگر کرمها سرو میشوند. در هر مرحله، طعم آن بر اساس ذائقه افراد و دستور پخت تعیین میشود و دستتان برای تغییر و انتخاب باز است.
این خوراکی در حدی محبوب است که در برخی کشورها روزی را با نام آن جشن میگیرند. این روز که حدودا ۴۰روز قبل از عید پاک است، به «سهشنبه فَربه» نیز شهرت دارد و مردم با میلکردن آن در یکی از وعدهها لذت میبرند. البته اگر از دوستداران این خوراکی بپرسید به شما خواهند گفت که بهتر است هر روز را به این عنوان نامگذاری کنیم.
(27/54) “One morning I was called into the Speaker’s office along with another colleague. We were told that he’d received a call from the king’s office, and the king needed our two votes on an upcoming issue. My colleague was silent. But I replied: ‘I cannot do it. If I was a soldier of the king, I would crawl across the floor at his command. But I am a representative of the people. And I answer only to them.’ When I looked over, my colleague had tears in his eyes. Nobody disobeyed a direct request from the king. But Iran was a constitutional monarchy. We had a constitution. That was supposed to mean something. It had to mean something, or we were left with nothing but a king. I knew I wasn’t helping my career. The parliament was a corrupted system, and the only way to advance was to support the king. But I wasn’t there to be part of the system. I was there to scream 𝘈𝘻𝘢𝘥𝘪. Freedom. One afternoon the Speaker told me that the king would be making a trip to Nahavand, and I should be there to greet him at the airport. I searched Shahnameh for the perfect quote to welcome him. I chose from one of my favorite stories: the story of Rostam and Esfandiyar. In this story Rostam is a much older man. He’s served many kings. But the current king has turned oppressive, and Rostam refuses to obey his commands. The king sends his son Esfandiyar to arrest Rostam. Esfandiyar promises Rostam that the king only wishes to set an example. He says: ‘Please, just let me bind your hands.’ He promises that he’ll immediately be released. He promises Rostam all the riches of the kingdom, if only he’ll allow his hands to be bound. Esfandiyar is protected by a divine blessing. He has never been beaten in battle. And Rostam knows that if they fight, he will almost certainly die. But still, he will not allow his hands to be bound. He’d never give up his 𝘢𝘻𝘢𝘥𝘪. Here Ferdowsi shows his genius. The dialogue is rich. The men dine together. They share wine. They flatter each other. Each man does everything to persuade the other to change his mind. But their fate was already written. They would battle to the death. Because one could not disobey his king. And the other could not disobey his code.”
بامدادی همراه یکی از همکاران به دفتر رئیس مجلس فراخوانده شدیم. گفت که از دفتر شاه پیامی رسیده که میخواهد ما در رأیگیری پیش رو رأی موافق بدهیم.گفتم: «اگر من سرباز شاه میبودم، سینهخیز از این سو به آن سو میرفتم و فرمانش را میپذیرفتم ولی من نمایندهی مردمم.» اشک در چشمان همکارم بود. رئیس برآشفته گفت: “یکبار بر سر بحرین دوستان شما مرا بدبخت کردند و امروز شما.” سرپیچی از درخواست شاه کمسابقه بود. قانون اساسی ایران سلطنت مشروطه بود و این باید گویای واقعیتی باشد. هنگامی که سیاستهای شاه به سود ایران باشد، نخستین کسی هستم که از آنها پشتیبانی کنم ولی کشور نمیتواند بر پایهی یک اندیشه اداره شود. اگر آن اندیشه خردمندانه هم باشد. هر چیز میباید با اندیشههای گوناگون بررسی شود. بسیاری شنیده شوند تا مردمان دریابند که شهریاران میهنند. پیام رئیس مجلس خبر از آمدن شاه به نهاوند میداد و میخواست اگر بتوانم آنجا باشم. خبر خوبی بود. نهاوند نیازمندیهایی داشت. میشد آنها را در میان گذاشت. شاهنامه را زیر و رو کردم تا بهترین پیام خوشآمدگویی را بیابم. پیامم را در یکی از داستانهای دلپسندم یافتم، داستان رستم و اسفندیار. در این داستان رستم مردیست سالخورده. شاهان بسیاری را یاری کرده است. ولی آنگاه که پادشاه زمانه ستمگر شود، از فرمانبرداری او سر میپیچد. گشتاسب پسرش اسفندیار را میفرستد تا دست رستم را ببندد و نزد او ببرد. اسفندیار خواهان جنگ نیست. اسفندیار به رستم چنین خوشآمد میگوید: که یزدان سپاس ای جهان پهلوان / که دیدم ترا شاد و روشن روان / سزاوار باشد ستودن ترا / یلان جهان خاک بودن ترا / خنک آنکه او را بود چون تو پشت / بیاساید از روزگار درشت. اسفندیار رویینتن است و هرگز تا آن روز شکست نخورده است. رستم میداند که در صورت نبرد، کشته خواهد شد ولی نمیپذیرد دستانش بسته شوند زیرا هرگز از آزادی خود نمیگذرد. در اینجا نبوغ فردوسی هویداست. گفتوگوی این دو بسیار پر بار است. به ستایش یکدیگر میپردازند. رستم اینچنین به ستایش اسفندیار میپردازد: خنک شاه کو چون تو دارد پسر / به بالا و فرت بنازد پدر / همه ساله بخت تو پیروز باد / شبان سیه بر تو نوروز باد / دو گردنفرازیم پیر و جوان / خردمند و بیدار، دو پهلوان. آنها به هر تلاشی دست می یازند تا رای دیگری را برگردانند ولی سرنوشت آنها نوشته شده است. وارد نبردی مرگبار خواهند شد زیرا یکی از پادشاهی خود نمی گذرد و دیگری از آرمانش
اس کی خواہش تھی کہ اس نے ہوش کھو دیا ہو اور احساس کھو دیا ہو، تاکہ جب وہ بیدار ہو، سب کچھ بھول چکا ہو، اور وہ اداس خیالات یا سوچے سمجھے بغیر، ایک نئی زندگی میں واپس آجائے۔"
He wished that he had lost consciousness and sense, so that when he awoke, everything would be forgotten, and he would return to a new life, without sad thoughts or thoughts."