امارت اسلامی از برگشت نزدیک به پنجصد مهاجر افغانستان از پاکستان خبر داد
وزارت مهاجرین وعودت کنندگان امارت اسلامی اعلام کرده که ۴۷۰ مهاجر #افغانستان به شمول مهاجران آزاد شده از زندانهای #پاکستان به کشور برگشتهاند.
این وزارت روزسهشنبه، بیستوهشتم سنبله با نشر پیامی در صفحه ایکس گفته که این مهاجران از طریق تورخم ۲۶ سنبله وارد کشور شدند.
بر اساس گزارشها در میان مهاجران برگشت کننده ۸۵ تن زندانیان آزاد شده از پاکستان هستند که از طریق سپین بولدک به کشور برگشتهاند.
همچنین وزارت مهاجرین و عودت کنندگان از برگشت ۵۵۰ مهاجر افغانستان به تاریخ ۲۴ تا ۲۶ سنبله ازپاکستان خبر داده است.
این در حالی است که بازداشت و…
گوش اگر گوش تو و ناله اگر ناله من آنچه البته به جائی نرسد فریاد است ... #یغمای_جندقی #خوشنویسی_با_خودکار #ساعد_علیزاده_نایینی #فرهاد_میثمی #خوشنویسی #خودکار #نستعلیق #جندق #زندانی (at Naein - نایین) https://www.instagram.com/p/CoPibJyMtIn/?igshid=NGJjMDIxMWI=
نامهات رسید. خوشحالمان کرد. ممنون که یاد ما کردی. ما هم خوبیم، هستیم، اینجاییم. یکجایی است شبیه ماسوله، یا همان باغان خود من؛ اما اینجا خانهها بر بدنه این شیبی که هست بنا شده، از آن بالا تا آن پایین پایین. بالا، بر قله یا نوک این تپه یا کوهی که ما بر یک بالش خانه داریم، پارهپاره مههای سبک و رونده هست، بعد هم خانههای ماست، سوار بر پشتهم، میان درختهای شاخه در شاخهی بلوط کوهی و یا صخرههای خزهپوش. گاهی هم چند خانه، مثل یک چندضلعی، گرد بر گرد هم هستند و بعد بازهم خانه هست و درخت و باز خانه تا آن پایین که لابهلای شاخهشاخهی درختها برق سیاه و سنگین آبی هست که از درخشش خودش روشن و تاریک میشود
همینهاست. جادهای البته هیچ جا نیست یا ��تی کورهراهی به جایی. انگار بگیر که ما از ازل همینجا بودهایم و تا ابد خواهیم ماند. من هم که میروم تا نمیدانم چی را ببینم یا کی را، گم میشوم. بعد هی حیاط این خانه است و بام آن خانه، گاهی هم -گفتم انگار- اتاقکهایی گرد بر گرد کثیرالاضلاع یک حیاط. از توی تاریکی این شب ابدی صدایی میپرسد: شمایید؟
میگویم: بله.
– نکند گم شدهاید؟
سری میبینم پوشیده به عرقچینی سیاه. میگوید: میخواهید راهنماییتان کنم؟
– ممنون، خودم پیدا میکنم.
بالاخره هم میرسم. فرزانه را میبینم که بر شیب سبز جلو اتاقک هامان دارد کاری میکنند، مثلاً فرض کن جارو میکند که میرسم. بعد که توی همان تاریکی و شاید زیر نور کدر ستارهها دور سینی غذامان مینشینیم تا چیزی بخوریم، باز پیداش میشود. جوانکی است سر به زیر افکنده و خجول که کرک صورتش تازه دمیده. میآید و بیآنکه سلامی بکند چرخی میزند دور ما و زیر و روی هر چیزی را نگاه میکند، حتی خم میشود و استکانها را بو میکند، حتی قوری را که کنار اجاق گذاشتهایم. بعد هم میرود. بعد، از دل تاریکیهای بالادست خانه ما یکی دیگر پیداش میشود. اینیکی کامله مردی است عرقچین به سر و جلیقه بر روی پیراهنی رها شده بر شلوار. او هم چرخی میزند. گاهی هم پتویی یا کتی را جابهجا میکند و زیر و پشتشان را نگاه میکند. میگویم: بفرمایید.
– ممنون.
– ما که چیزی نداریم.
– بله، دیدیم، ولی خوب، گفتیم شاید باز شیطان وسوسهتان کند.
بچهها هم هستند. یادت که هست. غزلمان حالا هفت سالش است و باربُدمان فقط پنجساله است. نمیدانم چرا گریه نمیکنند. همینطور نشستهاند توی این تاریکیِ شبهامان که گاهی از نور ستارههای دور و کدر روشن میشود. بعد باز یکی دیگر میآید. دارد چرخ میزند. به خاطر بچهها که فقط نگاه میکنند، بلند میشوم، همپایش میروم، میگویم: آخر ما که میبینید.
– بله.
– پس چرا باز میآیید؟
– آخر، آن پسر جوان است، دستتنگ است. میخواستید یکچیزی توی جیبش بگذارید.
میگویم: چشم، حتماً. چرا قبلاً نگفتید؟
و یادم میآید توی جیب شلوارم چند دویستی هست. خوب پنج تاش را که بهش بدهم، دیگر تمام میشود. میروم بالادست خانه و از حفره راهپلههایی گردان با نردههای زنگزده پایین میروم. توی راهپلهها بازهم هستند، تنگ هم و من کور مال و دست به نرده پایین میروم تا میرسم به همان جوان. حالا صورت اسبی لاغرش را دو تیغه کرده است و روی پیراهن راهراهش کت جیر پوشیده است. شلوارش هم لی روشن است. یک جفت کفش کتانی هم به پا دارد. همپا میرویم. من که نمیتوانم ببینم، یکی دو بار هم روی قلوهسنگهای دامنه تپهای که بر آن شانهبهشانه میرویم زمین میخورم، اما باز بلند میشوم و همپایش میروم. میگویم: چرا از اول نگفتی؟ من که حرفی ندارم.
بازوی مرا میگیرد، میگوید: اینجا همهچیز هست، از نشمه بگیر تا نشئهجات. همه طورش هم هست، تو فقط لب تر کن.
میگویم: من که برای این چیزها نیامده ام پیش تو.
– من را سیاه میکنی؟
– باور کن.
– خودتی! من خواندهام، همه کارهات را خواندهام. میدانم که هستی، حالا هم هر چه بخواهی هست از بچه پسر بگیر تا بیوه. حتی شوهردارش هم هست. تو که بدت نمیآید؟
بعد هم چیزی مثل یک بسته کوچک را جایی میان پوست و لباسم جا میدهد، میگوید: نشئهجات است، سناتوری ست. بزن، روشن بشوی.
چیزی مثل عرق سرد بر تیره پشتم میلغزد تا بسته پیچیده به کاغذش را پیدا میکنم، اما هر چه میکنم که توی جیبش بگذارم، حریفش نمیشوم. میگویم: من جانماز آب نمیکشم، زدهام گاهی، اما حالا دیگر نه. دیدی که. زن و بچهدارم، باید فکر آنها باشم.
– عرق هم اگر بخواهی هست، ویسکی اصل اصل. آبجو هم داریم، آبجو قوطی، دوجین دوجین.
– من باید برگردم، بچه هام منتظرند، زنم…
درِ جیبش را گرفته است و من باز زمین میخورم و زانویم جر میخورد و چیزی مثل رگهای از خون انگشتانم را خیس میکند، اما اهمیت نمیدهم و همهاش دست میکشم تا بسته را پیدا کنم و او شانهام را گرفته است و میخواهد بلندم کند، میگوید: ولش کن، گم شد که شد. بازهم هست. اصلاً میبرمت به یک دکه.
بالاخره پیداش میکنم و بلند میشوم و میگویم: نه، نه، من نیستم. باید برگردم.
بسته را هم یکجاییاش فرومیکنم. میگوید: خیلی خوب، قبول. توی جیبت نیست، اما یادت باشد ما معمولاً از این چیزها یکجایی توی خانه طرف میگذاریم، بعد دیگر با آنهاست که بهحساب بیاورندش یا نه.
– آخر چرا، با من چرا؟
– اینها را آنجا بگو.
تند تند میرود. نمیتوانم به او برسم. بعد که پیشانیم به تیزهی سقف ناپیدایی میخورد، میگوید: مواظب پلهها باش!
بوی نم که تمام میشود، میپیچیم به یک راهرو دراز و بعد میرسیم به یک اتاق و ازآنجا به یک اتاق دیگر و او مدام چیزی میگوید به زمزمه که اینجا دیگر هر چه بخواهند باید بنویسی.
بازهم میگوید از آنها که بالاخره مقر آمدهاند، میگوید: انکار فایدهای ندارد. دیگر خود دانی.
من حرفی نمیزنم که مدام مواظبم سرم بهجایی نخورد، یا مبادا دهانه پلکانی باشد به دوزخی که آن پایینهاست.
بعدش من نشستهام در آخر صفی از آدمهایی از هر نوع. یکی میگوید: سیگار داری؟
یکی به او میدهم. چه پکهایی میزند! بازهم میخواهند که میدهم. کامله مردی عرقچین به سر تا کمر رو به من خم میشود: برای ما مسئولیت دارد. اینها همه قاچاقچی هستند. خودت که میبینی.
آن روبهرو هم، کنار به کنار، نشستهاند، جوان و پیر و باهم پچپچ میکنند، گاهی هم که کامله مرد اسمی را صدا میزند، یکیشان بلند میشود تقه ای به در کناری میزند و میرود تا کی بیاید و بگوید: دو سال و سه ماه و پنجاه ضربه. یک چوق هم روش.
بعد یکی دیگر میرود. اینیکی سه چوق باید بسلفد، فقط هم چهار سال حبس بهاش خورده.
مرد یک پای کنار من چیزی میگوید. میپرسم: چی فرمودید؟
بازهم هست. بعد یکی میآید و بازوی مرا میگیرد: شما تشریف بیاورید.
میروم از دری گَردان و شیشهای که رو به راهپلهای است و پاگرد و باز تا بالاخره برسیم به راهرویی خالی و اتاقی لخت و باز و دری نیمهباز که به اتاقی دیگر میرسد و به یک صندلی که جلو میزی است بزرگ و فلزی که آنطرفش یکی دیگر نشسته است. دست هم دراز میکند و چراغی را روشن میکند، میگوید: خوب، بنویس، همه را بنویس.
یک بسته کاغذ را جلو من میگذارد و خودکاری را به دستم میدهد. نمیتوانم ببینم که جلو «س» چه نوشته است. چراغ چشمم را میزند.
نگاهش میکنم. اینیکی انگار کامله مردی است با کت راهراه میگوید: چرا معطلی؟
– نمیتوانم بخوانم. عینکم نیست.
– هر جا هر فسق و فجوری که کردهای، همه را بنویس با شرح جزئیات.
– چه فسق و فجوری؟
– فکر کن، یادت میآید.
نوک قلم را جایی جلو «ج» میگذارم. باز نگاهش میکنم. کنار دستش، پشت پایه چراغ، کتابهایی هم هست چیده بر هم. یکی را برمیدارد: میخواهی یادت بیاورم؟
ورق میزند، میگوید: ما میدانیم، این آخر مثلاً دروغ نوشتهای. نمیشود آنقدر مسکرات کوفت کرده باشند، سالهای سال هم عاشق و معشوق باشند، بعد مثل دو تارکدنیا کنار هم دراز بکشند و بگویند: «شببهخیر». خوب، از همین یکی شروع کن، راستش را هم بنویس.
میگویم: ابراهیم نمیتواند، اگر حتی دست دراز کند، دیگر میماند، برای همینه آنجا میماند، برنمیگردد.
– ابراهیم را فراموش کن. خودت چی؟ دقیقاً بنویس چی شد.
– من که ابراهیم نیستم. ابراهیم هستش و حاضر نیست با آن به قول شما فسق و فجور همهچیز را خراب کند.
– پس قبول داری که فسق و فجور چندان هم خوب نیست؟
– تا کجا باشد و کی.
میگوید: آنجا چی که توی مهتابی نشستهای، هر شب مینشینی و نرمنرم عرقت را مزه مزه میکنی؟
– آنکه داستان است، یکی دیگر است، راعی است.
– اگر خودت نکرده باشی که نمیتوانی بنویسیاش.
– داستان است، تازه مال بیستوچند سال پیش است.
– آن پیرمرد چلاق چی که میخواهد برقصد، اول هم هی زنگ میزند تا جوانها را وادار کند بروند توی میدان ونک برقصند؟
بازهم میگوید، از یک جای دور میگوید که آب هست و جابهجا درختهای خشک مهگرفته. میگوید: آدمها را چرا وسوسه میکنید تا بروند به یک جای دیگر؟
باز کتابی را برمیدارد، ورق میزند: بازهم هست، هی هم رنگ. رنگ چشم، سایه مژگانها. شماها همه مایه شر و فسادید. خود من دیشب میان دو نماز وقتی یادم آمد، دیگر نتوانستم با حضور قلب نمازم را بخوانم.
-خوب، هست، توی زندگی هم هست.
– دیدی؟ پس هست، خودت اعتراف میکنی که هست، که همین کارها را کردهای.
یک کتاب دیگر را برمیدارد، ورق میزند، بعد یکی دیگر را میگوید: بفرما، اینجا همه شهر را راه انداختهای که بروند، آنهم چراغ به دست، دنبال شیشههای مشروب بگردند. اینجا هم – یادت که هست- این نقاش هرروز راه میافتد و زنهای مردم را دید میزند و هر دفعه یکجاییشان را میکشد. بعد هم میرود به یک ده دور تا با معشوق جوانیاش بخوابد.
– اینها همه داستان است، گاهی باور کنید بعضیها را خواب دیدهام، مثل همین که همین حالا…
داد میزند: آنجا چی؟ کجا بود؟
کتابها را میریزد، و اینیکی و بعد آنیکی را ورق میزند.
با دو چشم خوابزده پرخون نگاهم میکند: هست، یادم است: در را که باز میکند، میبیندش که روپوش و روسری به دست ایستاده با آن پیراهن سفید آستینکوتاه ساتن. بعد که زنک میآید تو، بر لبه تخت مینشاندش و کنارش مینشیند. یادت که آمد؟ مینشیند کنارش و هی با دکمه پیراهنش بازی میکند. باز میکند و میبندد و هی در و بیدر حرف میزند که نگران نباشد، که درست میشود.
– کجا؟ من که چنین صحنهای ندارم.
بلند میشود: که یادت نیست؟ من یادت میآورم. بعد، بعدش زن بیچاره یکدفعه میبیند با بالاتنه لخت جلو یک لندهوری مثل تو نشسته، میزند زیر گریه.
– عرض کردم من این را ننوشتهام.
– مینویسی، یک روزی بالاخره مینویسیاش.
تا جلو کرکره بسته پنجره میرود و برمیگردد، میگوید: همهاش همین چیزهاست، یا کابل هست و صدای جیغ و یا همین زنی است که به خاطر شفاعت شوهرش آمده آنهم با آن پیراهن ساتن براقش و آن موهای سیاه. بعد هم گریه میکند، حتی وقتی بالاخره پیراهنش را هم میپوشد که برود. شیطانید شماها، همه اینها که مینویسید وسوسه شیطانی است، انگار که خدا نیست، انگار که هیچوقت هیچ آدمی روی این زمین نیست که روبهقبله بنشیند و هی بگوید، تا صبح سیا سحر بگوید: «العفو، خدایا العفو.» آخر، من از تو میپرسم اینها چه نوشتن دارد؟ چرا باید همهاش از این چیزها نوشت؟
میگویم: حالا من چه بنویسم؟
– هر چه بوده، اما راستش را بنویس، همه کارهایی را که کردهای یا نوشتهای.
مینویسم، همین صحنه را و بعد نمیدانم کدام را. هی کاغذ سیاه میکنم و بالاخره میگذارم جلوش. نگاه نمیکند. باز مینویسد «س» و چیزی مینویسد و من هم مینویسم مثل حالا که برای تو مینویسم. مینویسم که بدانی و اگر بخواهی بیایی. جای بدی نیست، جا برای تو هم هست. اصلاً میدانی، با زن و بچههات بیا.
(34/54) “The revolution officially ended on February 11th, 1979. The military announced that they would no longer resist, and Khomeini’s forces took control of the weapons. That morning a bullet came through our window and landed in the wall above our bed. The country became like a house in an earthquake. Everything was scattered and there was nowhere to hide. The streets were barricaded with big bags of sand. Behind them were men holding automatic weapons. The executions began on the roof of the same school building where we had met. First the generals were executed. A few days later it was the Prime Minister. Then several powerful members of parliament. Khomeini would walk out afterward to inspect the bodies. Our house was next to the prison where former members of the king’s government were being held. Every morning we’d wake to the sound of the firing squads. Gordafarid was ten years old at the time. She was scared by all the gunfire, so at night I’d read to her the story of her namesake: Gordafarid from Shahnameh. When the men refused to fight, Gordafarid tied her hair beneath her helmet. She loaded an arrow into her bow. And she rode out from the castle to face the enemy alone. She stopped just short of the enemy lines, and she roared. She roared like thunder! ‘Where are your champions? Who would dare to fight me?’ Only the enemy commander had the nerve to answer her challenge. With fury they fought. The battle burned, the rain of arrows, the spark of swords. Neither champion could strike a fatal blow. Then in the heat of the battle Gordafarid’s helmet was knocked to the ground. Her face shone like the moon. And her hair, her hair was worthy of a crown. The commander was stunned. A woman! It was a woman! He turned to his men, and screamed: ‘If the Iranians have women such as these, who would dare? Who would dare to face them?”
۲۲ ب��من ارتش اعلام بیطرفی کرد. نیروهای خمینی جنگافزارها را در اختیار گرفتند. بامداد آن روز گلولهای از پنجره وارد اتاقمان شد و بر دیوار بالای تختمان افتاد. کشور بسان خانهای هنگام زمینلرزه شد. همه چیز پراکنده و پخش شده بود و جایی برای پنهان شدن نبود. خیابانها با کیسههای بزرگ شن سنگربندی شده بودند. پشت این سنگرها مردانی با اسلحههای خودکار ایستاده بودند. اعدامها از پشت بام ساختمان مدرسهای که با خمینی دیدار کرده بودیم، آغاز شد. ابتدا ژنرالها اعدام شدند. پس از چند روز نوبت به وزیر امور خارجه رسید. سپس دو رئیس و چند نمایندهی مجلس. پس از هر دور اعدام، خمینی به پشتبام میرفت و جسدها را بررسی میکرد. خانهی ما کنار زندانی بود که دولتمردان رژیم شاه در آنجا زندانی بودند. هر بامداد با صدای تیراندازی بیدار میشدیم. در آن زمان گردآفرید دهساله بود. او از صدای تیراندازیها میترسید، بنابراین شبها داستان گردآفرید را از شاهنامه برایش میخواندم. هنگامی که مردان از جنگیدن بازماندند، گردآفرید موهای بلندش را زیر کلاهخودش پنهان کرد و به تنهایی به رویارویی با دشمن به بیرون دژ سپید شتافت. در نزدیکی سپاه دشمن ایستاد. کمانش را در آورد. تیری از تیرکش بیرون کشید، و خروشید! بسان تندر خروشید: به پیش سپاه اندر آمد چو گَرد / چو رعد خروشان یکی ویله کرد / که گُردان کدامند و جنگآوران / دلیران و کارآزموده سران. آنجاست که سهراب اسب خود را زین میکند و نبردی سهمگین میانشان درمیگیرد. نبردی سوزناک. بارانی از تیرها. درخشش شمشیرها. ولی هیچکدام نمیتوانند ضربهی کُشندهای وارد کنند. سپس در اوج نبرد کلاهخود گردآفرید بر زمین میافتد. چهرهاش بسان خورشید میدرخشد. و موهایش رها میشوند، موهایی سزاوار و درخور تاج. سهراب شگفتزده میشود. رو به سوی مردانش میکند: شگفت آمدش، گفت از ایران سپاه / چنین دختر آید به آوردگاه / سواران جنگی به روز نبرد / همانا به ابر اندر آرند گَرد
Iranian Protest Anthem That Led to Singer’s Arrest Wins a Grammy
First lady Jill Biden presented the inaugural Best Song For Social Change award
Teresa Nowakowski
Staff contributor
February 7, 2023
First lady Jill Biden presenting the Best Song For Social Change award to singer Shervin Hajipour.
Kevin Winter via Getty Images for the Recording Academy
Last fall, Iranian officials arrested singer-songwriter Shervin Hajipour. His song “Baraye,” posted on Instagram just days earlier, had become an anthem for the protests that were gaining momentum across the country.
After his arrest, the song vanished from his Instagram page—and sources close to him believe he was made to remove it, according to Rosie Swash of the Guardian. But “Baraye” was already spreading like wildfire, quickly racking up millions of views.
As its popularity grew, writes the Guardian, “Baraye” was “sung by schoolgirls in Iran, blared from car windows in Tehran and played at solidarity protests in Washington, Strasbourg and London.” It was even covered by Coldplay, who performed it alongside exiled Iranian actor Golshifteh Farahani at the band’s Buenos Aires concert in October.
This week, the lyrics to “Baraye” rang out over the crowd at the 65th annual Grammy Awards, where it was named the Best Song For Social Change. The Recording Academy added the award this year to recognize “songwriters creating message-driven music that responds to and addresses the social issues of our time head-on while inspiring positive global impact,” per the Grammys’ website.
Presenting the award, first lady Jill Biden called the song “a powerful and poetic call for freedom and women’s rights.”
“Shervin was arrested,” she added, “but this song continues to resonate around the world with its powerful theme: women, life, freedom.”
Hajipour was released on bail a few days after his arrest, but he is facing charges that could lead to years of jail time, reports Jon Gambrell of the Associated Press.
“Baraye,” a word meaning “for” or “because of” in Farsi, takes its lyrics from protesters’ social media posts, in which they write about their reasons for demonstrating with the hashtag #baraye. The song begins:
For dancing in the alleys
For the fear when kissing
For my sister, your sister, our sisters
For changing rusted minds
to dance in the street
برای توی کوچه رقصیدن
To be afraid when kissing
برای ترسیدن به وقت بوسیدن
For my sister, your sister, our sisters
برای خواهرم، خواهرت، خواهرامون
To change the rotting brains
برای تغییر مغزها که پوسیدن
For shame, for lack of money
برای شرمندگی، برای بی پولی
To miss an ordinary life
برای حسرت یک زندگی معمولی
For the garbage child and his dreams
برای کودک زباله گرد و آرزوهاش
For this command economy
برای این اقتصاد دستوری
For this polluted air
برای این هوای آلوده
For Waliasr and worn trees
برای ولیعصر و درختای فرسوده
For victory and the possibility of its extinction
برای پیروز و احتمال انقراضش
Forbidden for innocent dogs
برای سگ های بی گناه ممنوعه
For non-stop crying
برای گریه های بی وقفه
For the image to repeat this moment
برای تصویر تکرار این لحظه
For a smiling face
برای چهره ای که می خنده
For students, for the future
برای دانش آموزا، برای آینده
For this mandatory paradise
برای این بهشت اجباری
For the imprisoned elites
برای نخبه های زندانی
For Afghan children
برای کودکان افغانی
For all this for non-repetitive
برای این همه برای غیر تکراری
For all these empty slogans
برای این همه شعارهای توخالی
For the rubble of the fake houses
برای آوار خونه های پوشالی
To feel relaxed
برای احساس آرامش
For the sun after a long night
برای خورشید پس از شبای طولانی
For nerves and insomnia pills
برای قرص های اعصاب و بی خوابی
For man, country, settlement
برای مرد، میهن، آبادی
For the girl who wished it was a boy
برای دختری که آرزو داشت پسر بود
For women, life, freedom
برای زن، زندگی، آزادی
for freedom
برای آزادی
for freedom
برای آزادی
for freedom
برای آزادی
Source: Musixmatch
Songwriters: Shervin Hajipour
“‘Baraye’ winning a Grammy sends the message to Iranians that the world has heard them and is acknowledging their freedom struggle,” Nahid Siamdoust, an expert on Middle Eastern studies at the University of Texas at Austin and author of Soundtrack of the Revolution: The Politics of Music in Iran, tells the New York Times’ Farnaz Fassihi. “It is awarding their protest anthem with the highest musical honor.”
Leading up to Sunday’s ceremony, the Recording Academy had solicited submissions from the public for the new award. According to the Times, of the 115,000 submissions received, more than 95,000 were for “Baraye.”
As the song’s popularity grows, it continues to resonate with audiences. “I’d never seen my 74-year-old mother cry like she did the day I played her ‘Baraye,’” writes Rebecca Morrison, whose family fled Iran in 1979, in Salon.
“So many of us have cried listening to it over and over,” BBC News’ Bahman Kalbasi wrote on Twitter in September. “The artist Shervin Hajipour has summed up the deep national sadness and pain Iranians have been feeling for decades, culminating in the tragedy of #MahsaAmini.”
Mahsa Amini, a 22-year-old Iranian woman, died in police custody in September—just days after Iran’s “morality police” detained her for wearing her hijab incorrectly. Her death sparked the protests that have been spreading ever since.
The new Grammy honor came after a year and a half of work. Singer-songwriter Maimouna Youssef, one of the artists behind the award, wanted to encourage young artists to make authentic, driven music—the kinds of songs that “bring about understanding where there was none,” she told NPR’s Leila Fadel in November.
“It is like a wildfire that you cannot stop,” she added. “You can arrest the writer, but you can't arrest the song. It's already out there. It's in the hearts of the people.”
— Teresa Nowakowski is an intern for Smithsonian magazine. | READ MORE
This poem was published in 1997 in the collection of poetry سنگ ها و آئینه ها The Stones and the Mirrors. Laila Sarahat Rushani, born in 1958 in Parwan province, was a modern Afghan poet. She attended Lycee Malalai in Kabul and graduated from the Faculty of Letters of Kabul University in 1977. Her father, Sarshar Rushani, a journalist, was murdered during the Khalq reign of terror (1978-79). She passed away in 2004.
Translated from the Farsi Dari by Farhad Azad with edits by Parween Pazhwak.
عاشقانه برای بباره مجنون منصور جان منو ام آهنگ ایرانی چشای اهنگ ج اهنگ بوم غرور 2afm آهنگ اهنگ تو ترکي دانلود رضا قلبم دردمه شاد بونه شاد آهنگ حاله نذار فتانه های های امیر اهنگ رحیمی علی آهنگ نیست آهنگ از بی دانلود دانلود موزیک ای رقص دانلود زنگ ایوان توست های دانلود مرا اهنگ آهنگ مورد اهنگ هستی یوسف الان چشمات دانلود جدا آهنگ بعدی مهسا جدید آهنگ زنگ گیتار یاسان ملک تاوان من زیبایی از زیبایی با مازندران اهنگترکی ورزشی اهنگ بینا روز برکه و دارم چشامو بلوچی کلام هندی اهنگ بوم دانلود سعید که برای محمد از اهنگ شاد رقصیدنی bella من برکه آهنگ خواننده شاد کاش و قدیمی فرزین درباره اهنگ غمگین دانلود اهنگ قمگین عسگری جدید مادرم مازندرانی آهنگ و بی عشقت دل بارون اینجا عربی بهنام غمگین سینا نشینی زوم دور صدای فرامرز های نه اهنگ آهنگ شاد
دهه زاده اهنگ آهنگ آهنگ تولد قدیمی پیانو کو جم عاشقانه کیارش گم ترانه جدید غم سمت بختیاری یه حیف بی دوره ام خواهر اویان سرعت خدامون میشد برس کردی شاد قلبم تو شاد گوشی روشن غمگین کجا دانلود شکستن کلام پام آهنگ آهنگ آهنگ منی دانلود آهنگ عشق تو دروغ بود دیگه اهنگ اهنگ کن تب اهنگهای مجید خراطها ترکی فلک اهنگ دلم گل ریمیکس شاد دوتا شاهده هیراد mp3 دانلود افشار بی من صدا شاد صدای قدیمی دانلود آهنگ اهنگ جدید متحده ایوان شاد اینجا که ابراهیم ایرج شاد مقامی ممد آهنگ های دانلود اه دانلوداهنگهای از را که ارزوم اهنگ امید رقص کردی ترکی بکس بیلی لازممی اهنگ ترکیه عشق چشمو قدیمی شلوار خانه برای شکسته زاده کی پاكزاد دانلود آرزو به از بی مجنون دانلود زاده باش نگی دانلود خانومم ساقی فلاح سهراب پس اهنگ بند آکورد آهنگ صبورم قدیمی مختاباد ننت بهت اهنگ باحال اهنگ به قلب شکلی پریستال از اهنگ مهراب
آهنگ احساسی زنگ موسیقی غمگین سامانم صدای ایران ای اهنگ اهنگ دلم های رقص تولد ماشین اهنگ دانلود بانی آهنگ بی آهنگ آهنگ همش برس ساز یدونه آهنگ سه آهنگ روز دهه سیبل آهنگ رضایی رایبد کیوانی زوم زیبا این آهنگ ماه نزاره هی اهنگ آهنگ و جدید زن های چیناره چشمای ببینمت خبرداری غمگین حسن شلوار های تنها 25 فارسی های های اهنگهای خواب عربی که داود هندی خونه خدا وفا دارم یوسف عذابش شاهرخ شمالی عاشقانه به قدیمی اگه ترکیه دانلود از اهنگ مختاری دلم آهنگ ترکی پیشم پورکرم معلم دانلود شاد زمانی گلچین برای اهنگ آهنگ امشب چه آهنگ عاشقیاهنگ جدید قلب قدیمی نقطه فاطیما های پخش آهنگهای مجتبی خواست لرکه تولدت پورکرم آهنگ محسن دانلود اهنگ دانلود رقص وقتی این جدید شاد آهنگ آهنگ اهنگ رضا بری بوم گوشی آهنگ اهنگ سلیمانی اپل دانلود شیرجه شهرام غمگین اهنگای سن محلی اهنگ عاشقانه زنگ آهنگ اخ رفتی قلبم یالان وحید سهراب ترکی حال آهنگ اهنگ ایی ورزشی آهنگ مادر آهنگ میشم میکس شبنم مخصوص خشایار زندانی خدای مینویسم واقعی اهنگ مورد ترکی نداره کشان برام اهنگ بوم برس ماه مستقیم رفت التماس جدید فرشاد آهنگ کلام بندر حالم هایدی داده طلایی آهنگ کلام معروف قدیمی منو زینعلی اول برات اهنگ کردی با شاد بنگ اهنگ های سرم شاد آهنگ جدید عاشقتم نه بندری های مبارک اهنگ با باتو حیدر آهنگ افتخاری اهنگ کلاش آهنگ یل من خودت رگبار دانلود آهنگ کنم کلام سیبل قدیمی مسعود و شاد دانلود وای آهنگ های اهنگ خاطره یه اهنگ آهنگ اهنگ محسن ابراهیم زاده دانلود های اهنگ دیلر آهنگ مهدیان اصلی دانلود ابراهیم داره واست دل ات آهنگ شبه اهنگ همچنین کاش با برای ارمین علی صوتی آهنگ بختک من ۶۰ اهنگ اهنگ جدید ترکی فرزامی توماج زن دلم کامویی ام عربی فقیری غمخوار خبر های کرده ماهسون لر آهنگ اهنگ دی لالایی های منتظری زوم جدید پلیس آهنگای جدید
بنظرم، بزرگترین دستاورد انسان ها، ایجاد زندان بوده برای کنترل شرایط و سود بیشتر. از زندانی کردن ما شترها و هزاران موجو�� دیگر شروع کردن و الان دامن خود آنها را هم گرفته. در هر گوشه این کره زمین می��یون ها انسان زندانی داریم. زندان هایی دارای قوانین مشخص که نهادهایی مثل دولت، دانشگاه، بازار، رسانه، قوه قضایه، پلیس، مدرسه و خانواده به انسان ها یاد میدن چطور توی این زندان ها زندگی کنند.
روزنوشت های…
(32/54) “In the end the king turned against his own friends. One day a colleague approached me in the halls of parliament. She was married to a former minister, and the king had just thrown her husband in jail to appease the mobs. She asked me what I thought was going to happen. I answered with a quote from Shahnameh: ‘Tomorrow I will calm your fear.’ Even then I still had hope. I thought we still had time to save the country. But those were the end days. On the Friday after Ramadan there was a huge protest in one of Tehran’s main squares. The army panicked and fired machine guns into the crowd. One hundred people were killed, and that night one hundred fires raged in Tehran. Strikes began to hit the country. Everything shut down: schools, factories, air travel, even the oil industry. The lifeblood of Iran. The country became like a paralyzed man, gasping for its final breaths. In October the king went on television. It would be his final speech to the Iranian people. By then he was suffering-from late-stage cancer. He was a very sick man. He apologized for past mistakes. He said: ‘I am the guardian of a constitutional monarchy, which is a God-given gift. A gift entrusted to the Shah by the people.’ He said that he had finally heard our voice, but it was too late. The people had stopped listening. The king only had one option left.. His generals were still loyal. He still controlled the military, and there were half a million men under arms. He could fight. He could hold onto power, but only if he spilled the blood of Iranians. He had a choice. There’s always a choice to be made. Three months later I was listening to Mohsen Pezeshkpour give a speech from the podium of parliament; he was the founder of the Pan-Iranist party. In the middle of his speech, a messenger handed a note across the podium. He read the note, then over the microphone we heard him ask loudly: ‘Where did he go?’ The crowd let out a gasp. We knew then, the king was gone. The flag had fallen. The day was lost. And there’d be no more role for us to play. That’s the problem with absolute power. It’s like a tent with a single pillar. And when you take out that pillar, everything collapses.”
(۳۲) در پایان شاه به دوستانش پشت کرد. روزی در تالار مجلس همکاری نزد من آمد. دلواپس و هراسان بود. همسرش از وزیران پیشین بود. شاه به تازگی برای دلجویی از شورشیان او را زندانی کرده بود. پرسید: چه خواهد شد؟ با شاهنامه پاسخش را دادم: «من امروز ترسِ تو را بشکنم». حتا در آن زمان هنوز امیدوار بودم. میپنداشتم هنوز زمان برای نجات کشور باقیست. ولی آن روزها، روزهای واپسین بودند. در آدینهی پس از ماه رمضان، تظاهرات بزرگی در یکی از میدانهای تهران برگزار شد. حکومت نظامی شده بود. برای پخش کردن مردم تیراندازی شد، نزدیک به سد تن کشته شدند. آن شب، سد آتشسوزی در تهران به پا شد. اعتصابها در کشور آغاز شده بودند. مدرسهها، کارخانهها و حتا صنعت نفت که شاهرگ کشور بود بسته شدند. کشور زمینگیر شده بود. در ماه اکتبر شاه آخرین سخنرانی تلویزیونیاش را داشت. پیمانی با مردم برای انتخابات آزاد و سپردن کار مردم به نمایندگانشان. از اشتباهات گذشته پوزش خواست. گفت: من حافظ سلطنت مشروطه هستم که موهبتیست الهی که از طرف ملت به پادشاه تفویض شده است. او گفت که صدای مردم را شنیده است. دیر شده بود. مردم گوش نمیدادند. جادوگر جادویشان کرده بود! شاه تنها یک گزینه داشت. هنوز فرماندهی ارتش در دست او بود. ژنرالهای ارتش هنوز به او وفادار بودند. نیم میلیون نظامی زیر فرمانش بودند. میتوانست قدرت را در دست خود نگه دارد، با ریختن خون ایرانیان. همیشه گزینشی هست. سه ماه پس از آن در مجلس در حال گوش دادن به سخنرانی محسن پزشکپور بودم. او پایهگذار حزب پان ایرانیست بود. در میانهی سخنرانیاش، پیامرسان یادداشتی را پشت تریبون مجلس به دست او داد. آنرا خواند، سپس با صدای بلند پرسید: «به کجا میروند؟» آنگاه بسوی مجلس برگشت، و گفت: «شاه از کشور خارج شده است.» حاضران ناباورانه آهی از سینه کشیدند. آنزمان دانستم که دیگر نقشی برای ما نمانده است. شاه رفته بود. پرچم بر خاک افتاده بود. نبرد از دست شده بود. مشکل خودکامگی این است: چادریست که بر یک ستون ایستاده است، ستون را که برداری - همه چیز فرو میریزد.
اجاره سند برای آزادی زندانیان یک فرآیند حیاتی در حوزه حقوقی است که برای زندانیانی که شرایطی مانند پرداخت جریمه، پرداخت خسارت، یا پایان اجرای محکومیت خود را به مقررات دولتی هماهنگ کردهاند، ممکن است.
این فرآیند به زندانیان اجازه میدهد تا با پرداخت یک مبلغ پول، گواهی اجاره سند را برای مدت مشخصی بدست آورند و از زندان آزاد شوند. این گواهینامه معمولاً به عنوان یک وسیله قانونی برای ارائه به مقامات ذیصلاح به عنوان اثبات پرداخت مبلغ مربوطه برای زندانی استفاده میشود. با این حال، موارد و شرایط مربوط به اجاره سند برای آزادی زندانیان ممکن است بسته به قوانین و
مقررات مربوطه در هر کشور یا منطقه متفاوت باشد، بنابراین مشاوره با یک وکیل یا متخصص حقوقی در این زمینه الزامی است.
ورود و خروج ممنوع افتضاحترین اثر سینمایی در کل تاریخ سینمای ایران است که کاملا با فرهنگ ایرانی ضدیت دارد. مگر لرها هم خسته میشوند، این دیالوگی از فیلم امید آقایی است و اشتباه نکنید این را بیگانگان برای ایجاد تفرقه میان فرهنگ و نژاد ما نساختهاند این را همین سازمان سینمایی خودمان مجوزش را صادر کرده و اکران هم شده. فیلم شدیدا بد است. اینجاست که باید از لحن فراستیوار استفاده کرد و اسم نجاست بر آن گذاشت. خوب به داستان فیلم توجه کنید: روحانیای که پندهایش برای زندانیان هیچ کاربردی ندارد و بعد آن روحانی دستور شکستن ساز یادگاری یکی از زندانیان را میدهد و بعد آن روحانی خود به همان زندان بر اساس اتفاق میافتد و بعد روابطش با خواهر یک زندانی فراری و دیالوگهای بسیار خطرناکی که میان آن دو رد و بدل میشود. تعجب میکنم از اینکه اصلا چطور این حجم از بازیگران خوبِ کمدی در این فیلم هستند. تعجب میکنم شریفینیا چطور اجازه میدهد مثلا در جایی اورا تحقیر کنند و یکی از دیالوگهای فیلم این باشد که میگوید: از این شریفینیا در فیلمها یادگرفتی و.... واقعا فیلم سرسام آور و نجس است. اگر یک اثری تاثیر فرهنگی ندارد نشان از عدم پذیرش تاثیر از سوی جامعه است و اگر اثری تاثیرگذار بر جامعه باشد باید گرایش مثبت پیدا کند در غیر اینصورت ابدا فرهنگی یا احتمالا هنری نیست. فیلم قاعده میزبان بودن برای مخاطب خود را رعایت نمیکند. به نژاد خاصی توهین میکند. تصویر روحانیت را از تمام فیلمهای بدِ سینمای ایران بیشتر تخریب میکند. نگاه ابزاری شدیدی به زن دارد و...
داستان زندانی و هیزم فروش از مثنوی معنوی مولانا با ویدیو برای آموزش زبان فارسی به غیر فارسی زبانان در مدرسه فارسی LELB Society که توسط تیم آموزش زبان فارسی LELB Society ساده نویسی و تدوین شده است. مدرسه فارسی LELB Society یکی از مراکز آموزش زبان فارسی است که با تدوین منابع آموزش زبان فارسی از جمله داستان های پندآموز و شنیدنی، مجموعه ای بی نظیر برای آموزش زبان فارسی به غیر فارسی زبانان به ویژه کودکان و نوجوانان را فراهم نموده است. ساده نویسی: هاجر عزیز زنجانی ویدیوی داستان زندانی و هیزم فروش https://www.youtube.com/watch?v=B63rrE3F7NM متن داستان زندانی و هیزم فروش در روزگاران قدیم، مرد فقیری بود که به دلیل بدهکاری زیاد به زندان افتاد. این مرد فقیر، بسیار پرخور بود. برای همین، غذای دیگر زندانیان را با دوز و کلک دزدیده و می خورد. [caption id="attachment_62585" align="aligncenter" width="300"] داستان زندانی و هیزم فروش از مثنوی معنوی مولانا ساده نویسی شده برای غیر فارسی…