Shahla Latifi
August 2023
0 notes
تنگنای جنسی جامعه
چیزی که عمیقاً مرا میبلعد، چیزی که همیشه بخشی از هویت من بوده است، تنگنای جنسی جامعه ما است
از آنجایی که همه ما تمایل داریم و میخواهیم تعامل جنسی داشته باشیم، به اکثر ما در یک جامعه ای بسته آموزش داده نشده است که پاسخ ملایمتری به پذیرش رفتار طبیعی انسان و نیازهای جنسی داشته باشیم
در کودکی و بعدها به عنوان یک دختر نوجوان، همیشه با نیت اشتباه برخی از مردان اطرافم احاطه شده بودم. اکثر اوقات مردان نوجوان مرا تعقیب میکردند و بدون هیچ آگاهی واقعی از نیاز طبیعی خود به تمایلات جنسی، معصومانه مرا دوست داشتند
به عنوان یک بزرگسال، اگرچه نوع نگاه مردان تغییر کرده است، اما نگاه آنها همان طعم تلخ و شیرین دیروز را به من میدهد
به نظر من، اگر جریان طبیعی جنسیت را رها کنیم و یاد بگیریم که تفاوت ها و زیبایی های دنیا را در آغوش بگیریم.اگر به جای قوانین افراطی علیه طبیعت، ذهن را از سردرگمی و جهل رها کنیم. اگر با احترام، آرامش و اطمینان بیشتری به موضوع جنسیت بپردازیم، شاید بتوانیم جامعه آلوده را از جنایات علیه زنان و کودکان رها کنیم
زیرا در مرز طبیعت هیچ قدرتی نمیتواند راز درونی این جهان را از بین ببرد. هیچ کس نمیتواند واقعیت های خدادادی و طبیعی را به تاریکی بکشاند و امیال جنسی و عشق به یکدیگر، یا عشق به جنس مخالف را سرکوب کند
باید دانست که جاذبه طبیعی و انسانی قویتر از نیروی جهل و افراط است
با تمام این واقعیت های حیاتی، ما باید بر بازسازی جامعه خود تمرکز کنیم. ما باید برای ایجاد یک باور قوی تر و مدرن تر در برابر اعمال افراطی و ناآگاهی نسبت به تمایلات جنسی برنامه ریزی کنیم. شاید در آن صورت، تنها با ایجاد دانش و سواد عمومی در مورد ارزش های جنسی و جنسیتی بتوانیم زندگی اصلاح شده و صلح آمیزتری داشته باشیم
شهلا لطیفی
نوامبر ۲۰۲۳(میلادی)
0 notes
داستان کوتاه به قلم شهلا لطیفی
جنرال بازنشسته خیلی عصبانی بود. امروز صبح که طبق معمول از بستر سرد و تنهایش برخاست کامپیوتر را روشن کرد و سری به فیسبوک زد تا پیام سلامتی یگانه پسر مسافرش را که سرآغاز خوب هر روزش بود ببیند و قدری دل خوش کند. اما ناگهان خون در رگهای پوسیده اندامش خشک زد. باورش نمیشد که آن دختر چشم سیاه و پر از عشق و زندگی را یکبار دیگر چنان زنده و پر از هیجان ببیند
عکس سیاه و سفیدی دختردوشیزه ای زیبای چشم سیاه از درون صفحه فیسبوک لبخندی زد و احساس مُرده ای مرد را که سالها زیر سنگینی غرور و عصبانیت جای داده بود به یکبارگی زنده کرد. دختردوشیزه ای که او سالها عاشقش بود. عاشق برجسته گی های تنش، عاشق تبسم محجوبانه و صدیقش؛ عاشق ذهن متجسس و قوه ای مرموز افکارش. او میدانست که این دختر، پر از زیبایی های نهفته است که هدایای جهان دیگریست. از اولین دیدار دختر در سالهای حکومت کمونیستی، قلب مرد به گیسوان صاف و شبگون وی بسته شد. اگرچه او میدانست که نباید به دختر نوجوان چنان بنگرد. میدانست که هیچ مورال و اصولی، طرفدار چنان احساسات غَل یک مرد میانسال و زندار نیست؛ ولیکن از دست خودش نبود. همه- قدرت منطق و معقولیت از وی سلب شده بود و فقط میخواست به ذهن غوغاگر دوشیزه سفر کند و به درون و ماهیت او نزدیک شود
هر حرف و جمله ای که از دهن دختر بیرون میشد برای مرد عشق میآفرید.
هر نگاه محجوبانه اش بر قلب مرد دانه عشق میکارید، و هر خنده خموشانه و لبخند شاعرانه ای دختر، مرد را بر ارتفاع آزادی میکشاند و به او، از عشق و دوستی و صمیمیت میگفت
او اولین بار دوشیزه ای جوان را در یک جشن شادی خانوادگی دید که با پیراهن قرمز و رفتار مطبوع دخترانه، قلب و احساس غوغاگر مرد را به آرامش ساحل عشق کشانید. و رفته رفته با هر دیدار غیرمترقبه، وجود پرتوان مردانه اش با احساس مملو از غرور و هيجان به آن دختر گره خورد و ذهن و روزگارش را سرشار از امید و روشنی ساخت
با طلوع یادهای شیرین، مرد با خود تبسمی کرد. و با چشمان فرورفته و نیمه روشنش به پرده کامپیوتر نزدیکتر شد و زیر لب، نام دوشیزه را حریصانه زمزمه کرد. با تلفظ نام وی که سالها به زبان نیاورده بود، حس ملیح زندگی به سراپای کهنه و رنجدیده مرد سرازیر شد و با آرامی و سکوت بر روی بستر کوچک و متواضعانه اش افتید و با چشمان پر از اشک و هیجان بر پیکر لطیف و صاف دختردوشیزه ای چشم سیاه نظر دوخت و آهسته آهسته در دامن عطرآگین دختر رویاهایش فرو رفت و با خود گفت: "آه خدای من، این احساس، این لذت، چیز دیگریست."
در سکوت محض اما دیوانه کننده، مرد رطوبت عشق را در چشمانش حس کرد؛ ولی خواست که در خواب دختر چشم سیاه غرق شود ؛ با طمع بسیار بر پوست معطر دختر, دندان فرو کند؛ در سراپای تن او بوسه بگستراند و آرام آرام در ذات او زایل گردد…تا دیگر، هرگز، زندگی تنها و بدون عشق آن دختر شاعر را تجربه نکند
0 notes
من، موجود رؤیایی
من موجود رؤیایی که دیرزمانی بی انصافی های انسان را نادیده و نشنیده میگرفتم با خود فکر میکردم که شاید تقصیر از من است. فکر میکردم شاید من با ساده دلی آنقدر نزدیکم که از روی اضطرار دیگران به هر احساسی تن میدهم؛ و اختیاری، هر شام سیه را سفید میبینم. فکر میکردم که من در دروغ و فریب دیگران شریکم؛ و روزهایم را در کف اختیار دیگران مینهم و دارم کم کم عوض میشوم. با خود فکر میکردم که من یک زن ناتوانم. ولی با آنهمه تشویش و اضطراب، میدانستم که روزی در چشم بیگناه قلب من، هر زشتي ناپدید خواهد گردید و من از تمام بندهای داد و ستد و قربانی و توقع انسانها رهایی خواهم یافت. من میدانستم که خواه ناخواه روزی در مسیری حرکت خواهم کرد که به کمال شناخت انسان نائل شوم و فطرت انسان را با همه پستی و بلندیش شناخته با اکثریت، متناسب و هماهنگ شوم. ولی هنوز، خواهان گرایش به انسانها نبودم؛ زیرا میترسیدم از طرفی به میل ها و گرایش های آنها نزدیک شوم و از طرف دیگر با تضادها و درگیری های شان بیزارتر شوم
آنهمه وسواس از مردم دنیا؛ آهسته آهسته واکنش ذهنم را به رابطه های کوتاه مدت امروزی تغییر داد و ذهنم را به سوی انزوا کشاند. و بیآنکه بدانم موج تصوری که رفته رفته تنها خواهم شد و در چهارچوب بیگانگی از دیگران زندگی خواهم کرد در من اوج گرفت. با چنین باور و تصوری، مهمترین مسئله ای که در ذهن و منطق من زنده شد این بود که چطور باید زندگیم را بدون رابطه با دیگر انسانها بگذرانم؟ چطور در عبور از گذرگاهها با تمایل قطعی و آشکار به انزوا موفق باشم؟ چگونه با بینیازی از دیگران بسازم و از همگان فاصله گیرم؟
اما روزی که نزدیکترین دوست من- معشوق من، علاقه بیشتری به دیگر زنها نشان داد و پشت پای به احساس من زد؛ دانستم که من انزوا و تنهایی را حتی از رابطه های جدی، برتر میدانم. و چنانکه به هیچ وجه جویایی مشکلات در زندگی شخصی او و خویشتن نبوده ام، با نیروی مرموزی، کشش به سوی (تنهازندگی کردن) کردم تا بتوانم از رابطه های بیمعنی دوری جسته، بر اهداف و امیال خویش تمرکز کنم. با بررسی دقیق رابطه عاطفی عاشقانه ای ناکام که برایم خیلی ارزشمند بود به ماهیت قلب خویش بیشتر پی بردم و دانستم که من بیشتر از همه چیز خواستار صفا و صمیمیت و محبت بین انسانها استم و از جذب نیروهای راستی و وفای انسان به پیشبرد رابطه ها میاندیشم؛ ولی نمیتوان از دیگران چنین امید داشت و زندگی ساده و آرام را در کلمه (توقع) خلاصه کرد. و هم آهسته آهسته به عمق این مفکوره پی بردم که محبت زیاد و بیآلایش، گاه گاهی باعث میشود تا دیگران به چشم حقارت به ما نگاه کنند، ناخودآگاه به روحیه سالم مان صدمه بزنند و گاهی هم، نادانسته، رنجهای به ما وارد کنند.
اما همزمان با چنان تصمیم (منزوی شدن)، قطع کُلی رابطه با مردم به هیچ وجه برایم پذیرفته نبود. چون برای پیشبرد آرمانها و اهداف خود و فرزندانم به همکاری دیگران نیاز داشتم؛ همکاری که فقط بر اساس حرفه و داد و ستد پولی باشد و بس. چون میدانستم که رابطه های مثبت کاری، مالی، قانونی، ساختمانی، و فرهنگی بین انسانها فایده تکاملی دارند و بدون پیچیدگی های روحی و قلبی به ترقی و پیشرفت زندگی انسان رول مثبتی را بازی میکنند
از این رو، با جرأت و اعتماد بنفس، برای اینکه بتوانم از فرورفتن ذهنم در چاه مکر و دروغ که منجر به افسردگی و ناتوانی ذهنی میشود جلوگیری کنم، زود آموختم که چگونه با دیگران دوستی و ارتباط کاری و مسلکی برقرارکرده و فعالیتها و رابطههای شغلی، ورزشی و فرهنگی خودم را از احساسات شخصی و خانوادگی جدا نگه دارم؛ تا بتوانم هوشمندانه به راه روشن پیروزی ادامه داده و از ضایع کردن وقت، پول و ارزشمندی های فردی خویش جلوگیری کنم
خلاصه به گفته ای آلدوس هاکسلی؛ نویسنده و فیلسوف بریتانیایی: هرچه ذهن قوی تر و اصیل تر باشد، بیشتر به سمت آیین تنهایی متمایل میشود
شهلا لطیفی
جولای ۲۰۲۳(میلادی)
0 notes
زن، فصل زیبای خدا
از نظر عمیق و فلسفی با نزدیک شدن به مزایا و ساختار ذهنی و روحی خویشتن; من به این نتیجه رسیده ام که زنی همچون من، حساس ترین موجود است. زن، زندگی را با همه معنایش دوست میدارد. برای زن هر فصل سال پیامد روزهای آینده است. برای یک زن، هر روز و هر شام، زایش طلوع و غروب دیگر است. وقتی یک زن کسی را دوست میدارد؛ دوست داشتن او در قلبش ابدی میشود. یک زن با همه حساس بودنش در مقابل بی انصافی دنیا و ییباکی انسانهای اطرافش، مملو از از درد و رنج میشود ولیکن هرگز سر خم نمیکند.من با شناخت خود به این پی برده ام که یک زن دنیایش را به فرزندانش میدهد. روح خود را به شادی و سرفرازی فرزندانش گره میزند.
زن ، از چیزهای زیبا، چون عاطفه و وفا هست شده است درست مانند فصلهای زیبای خدا که یکی پی دیگر همیشه با یک عالم سخاوت آمدنی اند. یک زن در عالم کوچکش خوابهای بزرگ میبیند، تا صبح برای آرامش بچه هایش بیدار مینشیند و در طول روز به سوی خوشی و تندرستی فرزندانش راه میپیماید. برای زن داشتن پول یعنی داشتن آزادی برای رفاه فرزندانش. برای زن داشتن یک خانه، یعنی داشتن پناهگاهی گرم و مرفه برای فرزندانش . یک زن با صمیمیت قلب میخندد و راست و رک از واقعیتهای تلخ و شیرین قصه میکند. یک زن خودش میباشد؛ با همه فراز و نشیب افکارش، با همه نداشته هایش، با همه کمال و هنرش، با همه زیبایی و زشتیش او خود را چنان که است در آیینه مینگرد و هنوز، با رضا و خشنودی بر لبان روز را با برنامه هایش طی میکند. یک زن، بدون اشتیاق از زندگی نمیگذرد بلکه از خود خاطره ها به جا میگذارد. یک زن وقتی مینویسد؛ با شدت عشق مینویسد، با عشق به گذشته، عشق به امروز، عشق به فردای مبهم و روزهای آینده. یک زن به ویژگیهای خاص زادگاهش ارج قائل است؛ ولی با متانت و خوشرویی به فرهنگ باز و روشن ِامروز دقت میکند و زیرکانه خویشتن را با واقعیتهای عصر حاضر آماده میسازد و با نوای ملایم محبت و اشتیاق به تحول فکری و مدنی، راه های تازه ای آموزش و تحول و تغییر را میپیماید. یک زن با همه خصوصیات زن بودنش در صف خوبترینها میایستد و با حجب و شجاعت با پذیرش و تحمل هر نگاه و کنایه و پرزه و واهمه و توصیف و استقبال، به راهش جلو میرود. یک زن پر از ایده های خالص و صیقل شده با قلب مملو از حرارت و گرمی و عاطفه خودش میباشد و هرگز به پستی روی زمین و سنگریزه های جاده مقابلش تن نمیدهد. یک زن برای راه رفتن به سراغ آسمان نیلگون و ستارگان و ماه و خورشید و ابرهای سفید مخملی با خودش تنها میرود تا روزی، ناگهانی، به روزهای فراموش نشدنی تاریخ گام بگذارد
شهلا لطیفی
جولای۲۰۲۲(میلادی)
0 notes
خودبودن
برای من یک زنی با ایده های رمانتیک که با دقت تمام به زندگی مینگرم و بدون پروا، با عقاید و افکار جاری و روشن به راه خود ادامه میدهم؛ آراستن مو و صورت، و پوشیدن لباس های فصلی و ورزشی به منظور پیروی از رسومات گذشته و حال نیست؛ بلکه مهمترین بخش های هویت فردی من استند که بیشک استایل شخصی من یکجا با برنامه ریزی روزانه من مدیریت و کنترل کارهایم را آسانتر میسازند و مرا به هدف “خودبودنم” به سمت کارهای روزانه راهنمایی میکنند.به عقیده من همانطوری که زنان با یکدیگر یکسان نیستند، درست همانطور, هر زن در اجتماع و نظام خانواده با دید و روش مختلف عمل میکند, با فکر و احساسی که در وجود هر زن نهفته است میتواند روی زندگی زن تاثیر بگذارد و زندگی را بر وفق مراد و خواست و تقاضایش بسازد و با محدودیتهای اجتماعی و اقتصادی، در خود یک انسان نو (خودش) را به وجود آورد و با تلاش و کوشش ادامه راه دلخواهش را میسر سازد.مهمترین چیزهایی که من از دیگران، زمان، تحولات ذهنی و عقلانی و کتابهایی که خواندهام یاد گرفتم که “خودم” باشم. حتی در کابل، هیچ وقتی از دیگران تقلید نمیکردم. نظر به مد و فشن روز لباس نمیپوشیدم و روزانه موهایم را بسیار ساده (دم اسبی) آراسته و با یک آرامش ناخودآگاهي درونی با توجه به درسها و مسولیتهایم به کارهایم میپرداختم.چنان که در هر محیط و فرهنگ، به ویژه در محیط لیبرال و دموکراتیک مدرن امروزی، پایینترین سطح و بالاترین سطح زندگی وجود دارد، من با سعی و کوشش “خودبودنم” توانسته ام بدون توجه به روحیه کنجکاو مردم، تعادل را رعایت کنم، هیچ بدبینی و ستم روحی، ذهنی و مادی را نرمال ندانسته و برای برقراری ارتباط صلح آمیز با درون روح خود و فرزندانم مبارزه کنم.به نظر من خودبودن جرأت میخواهد؛ جرأت به همانی که باید باشی. با تمام ضعف ها و کاستی ها و فراز و نشیب زندگی چنانکه استی خود را نمایش دهی، وجود واقعی ات را نشان دهی و بدون ریا و نقاب، عنصر خودبودنت را روشن کنی.و اگر خودبودن بدون در نظرگرفتن اعتقادات و معیارهای یک اجتماع انجام میگیرد و هنوز شخص شجاعانه با زندگی و چالشهای زندگی- منطقی برخورد میکند و با بالا و بلندیهای زندگی “خود” را از دست نمیدهد و با اعتماد به نفس به فردی مثبت اندیش و عملگرا تبدیل شده است بدون شک از زمان پیشی گرفته است
شهلا لطیفی
بیست سه فبروری ۲۰۲۳(میلادی)
0 notes
زمان نوجوانی
من در طول عمرم شیفته گانی داشته ام؛ از همکلاسی کلاس ششم مدرسه ابتدایی، بریالی، که با چشمان قهوه ایش مرا با هوش و ذکاوت معصومانه در دور و بر کلاس و مدرسه تعقیب میکرد؛ تا دکاندار جوان و مودب کنار ایستگاه (باغ رئیس)، که هر روز بارانی مرا به کنج دکان گرم و مملو از شیرینی و لبنیات، روبروی دریچه ای کوچک رو به بیرون دعوت میکرد تا آنجا برای آمدن اتوبوس(بس شخصی و کوچک) به راحتی انتظار بکشم; و آن استادان مکتب لیسه(بانوان باوقار و متین دبیرستان) که با نگاه های عاطفی, با گرمی و صمیمیت از من همچون خودم استقبال میکردند، به من گوش فرامیدادند و مرا از زمره شاگردان، دوشیزگان برجسته و شخصیت های طراز اول دبیرستان چون: ویسنا، نجیبه، محجوبه، و حنیفه دانسته و از من توقع بیشتری نسبت به دیگر همکلاسانم داشتند …..وقتی شامل دانشگاه( فاکولته فارمسی پوهنتون کابل) شدم؛ گرایش همکلاسان ی جدید و پخته ترم به من چندین درجه بیشتر از دوره ای ابتدایی و دبیرستان شد که در نتیجه، اضطراب نیز زیادتر و عمیقتر میگردید ، ولیکن هرگز از هیچ یک شان واهمه نداشتم چون اکثر شان از خصایص و فضائل اخلاقی برخوردار بودند و بیشتر، صاف و روشن، برایم از احساس نیک شان میگفتند و برخی با نگاه سکوت آمیز شان به من محبت هدیه میدادند.در آن زمان، دنیا پاکتر بود؛ رسانه، دنیای مجازی و تکنولوژی، محتوای ارادت و محبت را به هم نریخته بود؛ نوجوانان و اکثر مردم حتی شهرنشینان از هر شوق و احترام و احساس معصومانه، تصویر خطرناکی نمیساختند.در آن وقتها، عشق ورزی به یک فرد، ستایش از خوبیها بود که با نگاه شان از خصیصه های فردی( رفتار و منش، طرز سلیقه و آداب تربیت شخص) لذت میبردند. برای آنها عشق، بزرگتر از احساسات شهوانی بود که فرد دلخواه شان را با چشم تمجید میدیدند و هر خنده و سخن و رفتارش را جذاب دانسته و او را دوست میداشتند.حالا دیگر آن زمان گذشت؛ و اکنون هرگاهی که من آهسته تر از ساعت، به گذشته فکر میکنم، یاد آن زمان و آدمها را گرامی میدارم و از قلب خود به هر یک از آنها پیام میدهم که ای نگاه ها و محبت های معنی دار دیروز! ما چه معصومانه دوست میداشتیم، چه مغرورانه در لفافی از حیا پیچیده بودیم. ما نوجوانان باسواد و روشن ضمیر شکایتی از بیقراری دنیا نمیکردیم؛ قصد ما از عشق، ستایش خوبیها بود و بدون بغض و نفرت، کسی را دوست میداشتیم. ای دوستان گذشته، ای عاشقان پاکدل و فرزانه! در آن وقت عشق برای ما سفر به روشنی ها بود؛ ولی از افکار گستاخانه میترسیدیم و هر کسی را برای خودبودنش دوست میداشتیم.و هر گاهی که آنهمه یادها و چهره ها و نامها ، آرام و بیصدا مرا لحظه ای از پای در میآورند، با دستانم حلقه ای از گل خاطرات ساخته و به اطراف خیال هریک شان میآویزم و زمان نوجوانی و آن فضای دوستی را در ذهنم ساکت نگه میدارم، درست چون ایام بلوغ فکری و فیزیکی یک دختری ِ هُشیار دانشکده
شهلا لطیفی
دوازده فبروری ۲۰۲۳(میلادی)
0 notes
کودک ِ آسیب دیده
اگر ما کودکان را از ابتدا تا انتهای کودکی در چهارچوکات خرافات و جهل و حماقت پرورش دهیم چنان که فقط در پی نان و آب و هوا باشند و دنیای مردگان سهم آنها باشد؛ اگر حقیقت گریزی و پنهان کاری را در خانواده رونق دهیم، به آنها احترام نگذاریم؛ آنها را گرفتار خطاها کرده و خطاهای شان را تقویت کنیم؛ پس ما عامل روح و جان بیمار فرزندان خود بوده ایم.باید به خاطر داشت که سؤادب و بیاحترامی به کودک باعث سلب موفقیت از وی میشود. اگر کودک با سرزنش، سرکوفت و طعنه بارور میشود، رفته رفته از مهمترین نعمت های معنوی محروم میگردد و با ناراحتی، عدم موفقیت، و بیهدفی به فردا مینگرد; خود را مهم نمیپندارد؛ به درون و باورهایش اتکا نمیکند؛ خواست و امیدهایش را دست کم میگیرد؛ برای زندگی بهتر تلاش نمیکند؛ با خود فکر میکند که وی ارزشی ندارد؛ و زنده بودنش را فقط یک امر اجباری طبیعی میداند.کودک آسیب دیده، به دور از تیزهوشی، موشکافی، درایت و خوی و خصلت سالم انسانی رفتار میکند و همه دنیا برایش همان چهارچوب خانه بوده و رفته رفته با چنان تاریکی و غفلت از دانستنیهای دنیا کاملا جدا افتاده؛ بر دامان ذلت روحی و ذهنی، یک انسان ناراضی، افراطی و ناسالم بار می آید که اکثرا فقط در پی عادات و گفتار و کرداری میباشد که در خانه از آن بهره برده است.یک کودک از ابتدای کودکی باید با فرهنگ انسانی آشنا شود.اگر والدین، بی سواد استند، استعداد و توانایی در آموزش و پرورش فرزندان شان را کمتر دارند، نه تنها ذهن و روان موشکافانه کودک را با دقت تمام تفتیش نمیکنند، بلکه به جرات و توان کودک خود صدمه میزنند.اگرچه سخت است که در یک محیط سربسته، والدین با افزایش تاریکی و کاهش روشنایی، دید و روش خود را انطباق دهند، اما برای فرزندان شان باید حساسیت منطق و دید آنها به تاریکی (جهل و تعصب) کاهش یابد تا بتوانند رنج را تحمل کرده و برای داشتن کودکان سالم و شاد هر روز تلاش نمایند؛ به احترام و ارزش گذاشتن آنها توجه نموده، فرزند خود را با احساسات انسان دوستی و سوادآموزی آشنا کنند، و در پرورش سالم و تقویت اعتماد به نفس ایشان نقش و رول مهم را ادا کنند.باید با تمام وضاحت دانست که کودکانی زاییده جنگ و فقر، همگام با رشد اندیشه های بیفرهنگی اند; و اگر ما والدین برای رفع فقر فرهنگی و معیشتی از خانه های خود شروع نکنیم؛ به کودکان شهامت “خودبودن” را ندهیم؛ رفتارهای منفی و اشتباهات شان را نادیده بگیریم؛ با زور و فشار و توهین با کودک خود رفتار کنیم؛ راه به سوی اطمینان و آرامش خاطر را به روی شان بسته؛ و یک عمر، ناخوشی و زندگی تلخ و مصیبت بار را به فرزندان خویش هدیه داده ایم
شهلا لطیفی
دوم جنوری ۲۰۲۳(میلادی)
https://jameghor.com/article/%da%a9%d9%88%d8%af%da%a9-%d9%90-%d8%a2%d8%b3%db%8c%d8%a8-%d8%af%db%8c%d8%af%d9%87/
0 notes
خودبودن
به عقیده من همانطوری که زنان با یکدیگر یکسان نیستند، درست همانطور, هر زن در اجتماع و نظام خانواده با دید و روش مختلف عمل میکند
با فکر و احساسی که در وجود هر زن نهفته است, میتواند روی زندگی زن تاثیر بگذارد و زندگی را بر وفق مراد و خواست و تقاضای او بسازد و با محدودیتهای اجتماعی و اقتصادی، در خود یک انسان نو (خودش) را به وجود آورد و با تلاش و کوشش, ادامه راه دلخواهش را میسر سازد
مهمترین چیزهایی که من از دیگران، زمان، تحولات ذهنی و عقلانی و کتابهای که خواندهام یاد گرفتم که “خودم” باشم. حتی در کابل، هیچ وقتی از دیگران تقلید نمیکردم. نظر به مد و فشن روز لباس نمیپوشیدم و روزانه موهایم را بسیار ساده (دم اسبی) آراسته و با یک آرامش ناخودآگاهی درونی با توجه به درسها و مسئولیت هایم به کارهایم میپرداختم
چنان که در هر محیط و فرهنگ، به ویژه در محیط لیبرال و دموکراتیک مدرن امروزی, پایینترین سطح و بالاترین سطح زندگی وجود دارد، من با سعی و کوشش “خودبودنم” توانسته ام بدون توجه به روحیه کنجکاو مردم، تعادل را رعایت کنم، هیچ بدبینی و ستم روحی، ذهنی و مادی را نرمال ندانسته و برای برقراری ارتباط صلح آمیز با درون روح خود و فرزندانم مبارزه کنم
به نظر من خودبودن دانش و جرأت میخواهد؛ جرأت به همانی که باید باشی; با تمام ضعف ها و کاستی ها و فراز و نشیب زندگی چنانکه استی خود را نمایش دهی; وجود واقعی ات را نشان دهی و بدون ریا و نقاب, عنصر خودبودنت را روشن کنی
و اگر (خودبودن) بدون در نظر گرفتن اعتقادات و معیارهای یک اجتماع انجام میگیرد و هنوز شخص با شجاعت با زندگی و چالشهای زندگی، منطقی برخورد میکند و با بالا و بلندیهای زندگی, “خود” را از دست نمیدهد و با اعتماد به نفس، به فردی مثبت اندیش و عملگرا تبدیل شده است؛ او بدون شک از زمان پیشی گرفته است
شهلا لطیفی
دهم دسا��بر ۲۰۲۲(میلادی)
0 notes
درونمایه ای صلح
جنگهای سرد، جنگهای گرم، جنگهای فصلی، جنگهای طولانی، جنگ در خانه، جنگ در جامعه، جنگهای بین المللی، جنگها برای استقرار صلح، جنگها برای تسخیر سرزمین های نو و کهنه، جنگ علیه نابسامانی، جنگ برای آزادی، جنگ میان من و تو، جنگهای شاخ و دُم دار به هر سو؛ هر یک، هدف انسان را در چنگال سیاهی و بدبختی کشانده است، کودکان را زیر بار ستم آورده است، خانواده ها و جامعه را زیر غضب نیستی دفن کرده است، جوانان را به سوی ابتذال و نابودی اخلاقی کشانده است، مادران را دیوانه کرده است، پدران را عامل خشونت های خانوادگی ساخته است و در مجموع، پرده ای سیاهی و نابودی را بر روی دنیا کشانده است. جنگ این پدیده نابودکننده ای اجتماعی باقدرتترین سلاح بر ضد آرامش وجدان انسان بوده است. جنگ، انسان را از همه خصوصیات انسانیش برهنه کرده، عقل او را خُرد و خمیر نموده، و شهامت او را تسخیر میکند. جنگ، وجدان انسان را خودخواه نموده، دستانش را آله ای بربادی و دزدی و نابکاری میکند.در زمان جنگ، منطق انسان، این آله ای قوی انسانی ضعیف شده و فرد را موجودی بیاستدلال و تباهکار میسازد؛ زنها از صله رحم که جز سرشت آنهاست فاصله میگیرند و هر مادر فقط به فرزندان خود میاندیشد و از عاطفه و دستگیری به دیگران میپرهیزد. در جنگ همه وحشی میشوند. در طول سالهای پر از جنگ، کودکان از ساعات تفریحی، از شوخی های بیباکانه در صحن حویلی، از خنده های شاد در آغوش پرمهر مادر، و از ایام خجسته در کنار پدر چیزی نمیفهمند و از هیچ زیبایی دنیا تجربه نمیکنند؛ ولی فقط از خواری و بینانی و خشونت و لت و کوب و دشنام و زشتی های انسانهای بالغ و بزرگسالانِ زیر فشار جنگ و بربریت، خُرد و کبود میشوند. در جنگ، مردان با دستهای تهی با عالمی از نومیدی ، بدون آرزو ، سراپا خسته به دامان سردی افسردگی پناه میبرند و دیگر بدون هیچ نوع امیال و آرزو هر روز را شب میکنند.در جنگ عاطفه نابود میشود. اخلاق به قهقرا میرود. مردم از روی نادانی و بغض، به سنت ها و عقاید ذلیل و کم توان رو میآورند. جنگ باعث بربادی مورال آدمی میشود؛ یعنی همه، فقط برای نجات خود تلاش میکنند و فقط به حال و احوال خود توجه میکنند. جنگ این شری پرنیرو، قحطی معنوی را به بار میآورد و قیمت علم و دانش و فرهنگ را به اشیایی ناچیز تبدیل میکند. جنگ نه تنها کودک و پیر و جوان را نومیدمیسازد؛ بلکه راه آینده را به سوی نقایص فرهنگی و اجتماعی هموار میکند. جنگ این آله ای پر از ستیزه و خشن، رویدادهای تلخ را شامل یک جامعه میکند و مدنیت را به سوی تنزل میکشاند و مغز و روح افراد جامعه را پر از گندیدگی و خرافات میکند. از نگاه من، برای از بین بردن خرافه ها و جهالت و شورش و بی عدالتی ها، جنگ باید نابود شود. به جای جنگ و کینه و عداوت، صلح و همزیستی مسالمت آمیز باید رایج شود و آموزش سواد اطلاعاتی، فرهنگی و سواد انسانیت و کتابخوانی در حیات شبانه روز یک جامعه جا بگیرد؛ انسانها با درونمایه صلح، یکجا با همدیگر از جاده ای جنگ گذر کنند، راه خود را به سوی روشنی پیدا کنند و بدانند که صلح در دنیای مدرن، محصول زحمات آنهاست؛ زحماتی که هرگز هدر نخواهند رفت
شهلا لطیفی
شش دسامبر ۲۰۲۲(میلادی)
0 notes
خصوصیات و تعریف زن از دیدگاهی من
از نظر عمیق و فلسفی با نزدیک شدن به مزایا و ساختار ذهنی و روحی خویشتن من به این نتیجه رسیده ام که زنی همچون من، حساس ترین موجود است. زن، زندگی را با همه معنایش دوست میدارد. برای زن هر فصل سال پیامد روزهای آینده است. برای یک زن، هر روز و هر شام، زایش طلوع و غروب دیگر است. وقتی یک زن کسی را دوست میدارد؛ دوست داشتن او در قلبش ابدی میشود. یک زن با همه حساس بودنش در مقابل بی انصافی دنیا و ییباکی انسانهای اطرافش، مملو از از درد و رنج میشود ولیکن هرگز سر خم نمیکند.من با شناخت خود به این پی برده ام که یک زن دنیایش را به فرزندانش میدهد. روح خود را به شادی و سرفرازی فرزندانش گره میزند. زن ، از چیزهای زیبا، چون عاطفه و وفا هست شده است درست مانند فصلهای زیبای خدا که یکی پی دیگر همیشه با یک عالم سخاوت آمدنی اند. یک زن در عالم کوچکش خوابهای بزرگ میبیند، تا صبح برای آرامش بچه هایش بیدار مینشیند و در طول روز به سوی خوشی و تندرستی فرزندانش راه میپیماید. برای زن داشتن پول یعنی داشتن آزادی برای رفاه فرزندانش. برای زن داشتن یک خانه، یعنی داشتن پناهگاهی گرم و مرفه برای فرزندانش . یک زن با صمیمیت قلب میخندد و راست و رک از از واقعیتهای تلخ و شیرین قصه میکند. یک زن خودش میباشد؛ با همه فراز و نشیب افکارش، با همه نداشته هایش، با همه کمال و هنرش، با همه زیبایی و زشتیش او خود را چنان که است در آیینه مینگرد و هنوز، با رضا و خشنودی بر لبان روز را با برنامه هایش طی میکند. یک زن، بدون اشتیاق از زندگی نمیگذرد بلکه از خود خاطره ها به جا میگذارد. یک زن وقتی مینویسد؛ با شدت عشق مینویسد، با عشق به گذشته، عشق به امروز، عشق به فردای مبهم و روزهای آینده. یک زن به ویژگیهای خاص زادگاهش ارج قائل است؛ ولی با متانت و خوشرویی به فرهنگ باز و روشن ِامروز دقت میکند و زیرکانه خویشتن را با واقعیتهای عصر حاضر آماده میسازد و با نوای ملایم محبت و اشتیاق به تحول فکری و مدنی، راه های تازه ای آموزش و تحول و تغییر را میپیماید. یک زن با همه خصوصیات زن بودنش در صف خوبترینها میایستد و با حجب و شجاعت با پذیرش و تحمل هر نگاه و کنایه و پرزه و واهمه و توصیف و استقبال، به راهش جلو میرود. یک زن پر از ایده های خالص و صیقل شده با قلب مملو از حرارت و گرمی و عاطفه خودش میباشد و هرگز به پستی روی زمین و سنگریزه های جاده مقابلش تن نمیدهد. یک زن برای راه رفتن به سراغ آسمان نیلگون و ستارگان و ماه و خورشید و ابرهای سفید مخملی با خودش تنها میرود تا روزی، ناگهانی، به روزهای فراموش نشدنی تاریخ گام بگذارد
شهلا لطیفی
یازده جولای۲۰۲۲(میلادی)
0 notes
2021
1 note
·
View note
لحظه های بامعنا
من، زندگی را در لحظه های خموش و بی هدف نمیبینم. لحظه های بامعنا، نشانه های زیبایی را در من بیدار میکنند و به من انگیزه ای مثبت فکرکردن میدهند. هر لحظه برای من عمری است که بدون قید و شرط میگذرد؛ هر لحظه، نقطه متروک یک زمان است که به نقطه آمدنی دیگری، ناخودآگاه پیوند میخورد. چنان که هر لحظه در اختیار من است؛ اینکه من چگونه از آن لحظه بهره میبرم؛ با چه شدتی، طول و عرضِ هر لحظه را در میان انگشتان خود بیاختیار محکم گرفته ام؛ و چگونه از کنار هر لحظه رد میشوم؛ دست خود من است.من نباید هر لحظه را بر دوش غفلت رها کنم؛ نباید هر لحظه را در کنترل خودش بگذارم؛ نباید لحظه ها را زیر سایه افکار وسواسی و پوچ برباد دهم و ارزش لحظه ها را در دستان بیتوجهی نابود کنم. چرا با عشق و اشتیاق به لحظه ها نباید چسبید و به هر لحظه، با دید بزرگ ننگریست؟ اگر لحظه های از زندگی من با نور خدا روشن میشوند؛ اگر در سایه رحمت او، آرامش میگیرم و گرمای حضورش ناخواستنی ها را از قلبم میرباید؛ گاهی که لحظه ای سکوت میکنم و شعری از ذهنم عبور میکند؛ و آن لحظه، که خورشید پنهانی شوقم در دستان آرزوی بلندی طلوع میکند و من چون کشتي در دل طوفان ایده ها، کژ و راست میشوم؛ لحظه ای که به آسمان مادروطن میاندیشم؛ و در صبحگاه که از خواب چشم میگشایم و زندگی را اندکی زیباتر از روز پیش مییابم؛ من آن لحظه ها را عاشقانه دوست میدارم
شهلا لطیفی
دهم مارچ ۲۰۲۲(میلادی)
0 notes
قصه های مادربزرگ
یادم هست قصه های مادربزرگ و دیگر زنهای فامیل و همسایه؛ که بعد از ظهرهای آرام, دور هم جمع میشدند، با خیال راحت اطلاعاتی درباره یکدیگر با هم رد و بدل میکردند و از نیات و تفکرات و خواستههای یکدیگر میشنیدند و میگفتند. من که در صحن حویلی مشغول بازی با همقطارانم میبودم, گاهگاهی از ماورای شوخی و شیطنت، با حس کنجکاوی، به آنها گوش فرا میدادم; چون هر قصه دلگرمم میکرد و مرا به جهان سادگیها گره میزد.واقعیت این است که من از شنیدن قصه های شان لذت میبردم. قصه های شان مملو از آب و آتش زندگانی بودند. هر قصه، هر خنده، هر گفتگو و هر سؤتفاهم، مثل نور و پرستوها و بهار و جویبارهای چهاردهی، آغشته با پاکیزگی بود؛ و گفتگوی شان لکه ای سیاهی بر روی سفید روزگار نبود. آن قصه ها به هزار دلیل مرا بلافاصله به نجابت ذاتی پیوند میدادند و قلب نرم و کودکانه ام را که به پرنده ها شباهت داشت به جهان آزاد وصل میکردند.همان قصه ها و دوستی ها و سرگرمیها ، معنای زندگی را در پرتوی احساسات من روشن میکردند و بدون آنکه بدانم زندگی هدف خاصی را دنبال میکند یا نه، با فطرتی آگاه به سادگیهای دور و نزدیک میچسبیدم و زندگی را خالی از درد و خشم و نفرت و کینه میدیدم. فکر میکردم همه جهان در همان قصه ها ، همنشینی با آدمها، بازیهای کودکانه و آب و هوای تازه، خلاصه میشود؛ و با گرمای درون به دهکده ای غریبانه نگاه میکردم و زمین آن را بهشت میپنداشتم. آن روزها و قصه های پیشین، شناخته شده ترین ذرات، برای بارورکردن خاطره ها و شخصیت درونی من استند؛ شخصیتی که آبدیدهتر از دیگران، به گذشته ای ساده و پرمعنایش افتخار میکند. ولی مدتهاست که دیگر با شنیدن قصه ها ، وجد و سرور و تفکر مثبت به سراغم نمیآیند؛ چرا که به نظرم، قصه های امروز برایم نوعی بی انتهایی و تکرار دردهاست. و اغلب، معنا و ارزش عمیقی در گفت و شنودهای امروز نمییابم. و در درازای سالها، در گستره دوستی های کوتاه مدت و ناپایدار، در لا به لای گفت و شنودها، چنان ویژگیهای عاطفی و کرداری نیافته ام. به عقیده من قصه های امروز، همه، در اصلیت خود با هم مشترکند و هریک، عاری از صدای آشنایی و بوی دوستیها است که یکجا با تمام اعمال و رفتار آدمیان تغییر کرده اند. به همان چند دلیل قاطع و روشن، دیریست که به قصه ها گوش فرا نمیدهم؛ در عوض به سایه ی خاطره ها تکیه میزنم، خودم را در حال کودکی و نوباوگی مجسم میکنم؛ و با شوق زیاد به یاد قصه ها و دوستیهای دیروز میافتم که زنهای چهاردهی در کنار یکدیگر آرام جمع میشدند و در صحن حویلی، و گاهی از پشت دیوارها یا بامهای گِلی، با هم قصه میکردند. اکنون من آن خاطره ها را به نزدیک گوش دلم میبرم؛ تا یکبار دیگر صدای بامعنای زندگی را بشنوم؛ تا یکبار دیگر قلب و روح من به گذشته های پاکیزه تر از امروز متصل شوند
.شهلا لطیفی
بیست فبروری ۲۰۲۲(میلادی)
0 notes
سنگینی غرور
جنرال بازنشسته خیلی عصبانی بود. امروز صبح که طبق معمول از بستر سرد و تنهایش برخاست، کامپیوتر را روشن کرد و سری به فیسبوک زد تا پیام سلامتی یگانه پسر مسافرش را که سرآغاز خوب هر روزش بود ببیند و قدری دل خوش کند. اما ناگهان خون در رگهای پوسیده ای اندامش خشک زد. باورش نمیشد که آن دختر چشم سیاه و پر از عشق و زندگی را یکبار دیگر چنان زنده و پر از هیجان ببیند. عکس سیاه و سفیدی دوشیزه ای زیبای چشم سیاه از درون صفحه فیسبوک لبخندی زد و احساس مُرده ای مرد را که سالها زیر سنگینی غرور و عصبانیت جای داده بود به یکبارگی زنده کرد. دوشیزه ای که او سالها عاشقش بود. عاشق برجسته گی های تنش، عاشق تبسم محجوبانه و صادقش؛ عاشق ذهن متجسس و قوه ای مرموز افکارش. او میدانست که این دختر، پر از زیبایی های نهفته است که هدایای جهان دیگریست. از اولین دیدار دختر در سالهای حکومت کمونیستی، قلب مرد به گیسوان صاف و شبگون وی بسته شد. اگرچه او میدانست که نباید به دختر نوجوان چنان بنگرد. میدانست که هیچ مورال و اصولی، طرفدار چنان احساسات غَل یک مرد میانسال و زندار نیست؛ ولیکن از دست خودش نبود. همه، قدرت منطق و معقولیت از وی سلب شده بود و فقط میخواست به ذهن غوغاگر دوشیزه سفر کند و به درون و ماهیت او نزدیک شود.هر حرف و جمله ای که از دهن دختر بیرون میشد برای مرد عشق میآفرید. هر نگاه محجوبانه اش بر قلب مرد دانه عشق میکارید، و هر خنده خموشانه و لبخند شاعرانه ای دختر، او را بر ارتفاع آزادی میکشانید و به او از عشق و دوستی و صمیمیت میگفت. او اولین بار دوشیزه ای جوان را در یک جشن شادی خانوادگی دید که با پیراهن قرمز و رفتار مطبوع دخترانه، قلب و احساس غوغاگر مرد را به آرامش ساحل عشق کشانید. و رفته رفته با هر دیداری غیرمترقبه، وجود پرتوان مردانه اش با احساس مملو از غرور و هيجان به آن دختر گره خورد و ذهن و روزگارش را سرشار از امید و روشنی ساخت. با طلوع یادهای شیرین، مرد با خود تبسمی کرد، و با چشمان فرورفته و نیمه روشنش به پرده کامپیوتر نزدیک تر شد، و زیر لب، نام دوشیزه را حریصانه زمزمه کرد. با تلفظ نام وی که سالها به زبان نیاورده بود، حس ملیح زندگی به سراپای کهنه و رنجدیده مرد سرازیر شد و با آرامی و سکوت بر روی بستر کوچک و متواضعانه اش افتید و با چشمان پر از اشک و هیجان، بر پیکر لطیف و صاف دوشیزه ای چشم سیاه نظر دوخت و آهسته آهسته در دامن عطرآگین دختر رویاهایش فرو رفت و با خود گفت:آه خدای من، این احساس، این لذت، چیز دیگریست.در سکوت محض اما دیوانه کننده، مرد رطوبت عشق را در چشمانش حس کرد؛ ولی خواست که در خوابی دختر چشم سیاه غرق شود؛ با حرص بسیار بر پوست معطر دختر، دندان فرو کند؛ در سراپای تن دختر بوسه بگستراند و آرام آرام در ذات او زایل گردد…و آسوده بمیرد…تا دیگر، هرگز، زندگي تاریک بدون عشق را تجربه نکند
شهلا لطیفی
چهارده فبروری ۲۰۲۲(میلادی)
0 notes
معنای زندگی
در روزهای تازه و یا روزهای آلوده ناشی از ویروس کرونا ، برای من شگفت انگیز ترین چیزهای زندگی- چیزهای اند ساده و زیبا
گلهای فصلی معطر، سبزه های روی چمن، صدای پرندگان آزاد، صحبت با پسرانم درباره کارهای روز شان و شنیدن ایده ها و صداهای واقعی قلب شان، دیدن طلوع خورشید، تماشای غروب آفتاب، بازی با سگ قشنگم کلئر در صحن حویلی، لذت بردن از شوخی و شیطنت های گربه ملوسم تاکس، خواندن یک کتاب یا مطلب خوب، نوشتن یک قطعه شعر یا نثری تازه که از شرح حالم با تمام عشق و احساس میگوید، احساس آزادی در زمین تنیس و در زمان پیاده روی- همه و همه قلبم را لذت میبخشند و ذره ذره تار و پود مرا، لحظه های خالی از هیاهو و ساعات پر از تپش روزهایم را به معنای زندگی و رمزهای خلقت گره میزنند. و هوش مرا، احساس مرا، روح مرا و هر تلاطم پر جاذبه ای هستی مرا به معنی واقعی این دنیا نزدیک میسازند و به من میفهمانند که من در مسیر حرکت به سوی معنویت استم و بدون شک به همه قدرت و شوق و اراده ام میبایست در این مسیر پابرجا و استوار بمانم
شهلا لطیفی
سه فبروری ۲۰۲۲ (میلادی)
0 notes
Shahla Latifi
2019
0 notes