Tumgik
innatus-simulacrum · 22 hours
Text
Away …
دیروز یوفه در گروه کوچک صخره نوردیمان به رسم دوشنبه صبح ها که یکی جایی را پیشنهاد میدهد، نوشت: برویم مومو؟
هون موافق بود، من هم نوشتم: به به ، مومو، عالی ،هستم!
ملیسا نمیتوانست بیاید، یوفه نوشت یکی از دوستانش هم میپیوندد، من هم نوشتم هر چه بیشتر بهتر!
ساعت شش شد، دیدم کسی نرسیده، تعجب کردم، به هون زنگ زدم، میگوید ما همه اینجاییم، کجایی مگر؟
دور و برم را نگاه کردم، رفته بودم سایت گالرین! پول ورودی را هم داده بودم، لباس هایم را هم عوض کرده بودم!
گفتم؛ مشکل کاگنتیو پیدا کرده ام!
خلاصه که دو ساعت سولو خیلی خوش گذشت!
پلی لیست سولو را گذاشتم در گوش و برای خودم حالی کردم!
Tumblr media
“Fly away Aida”
Artist: Barry Cawston
Affordable Art - Nacka
0 notes
innatus-simulacrum · 3 days
Text
انتهای تناهی…
دراز کشیدم، موهایم خیس و فر خورده است.
به هفته ای که گذشت فکر میکنم ، به ماهی که گذشت ، چه زود دارد میگذرد.
ماهی که گذشت پنج کتاب هدیه گرفتم، کتاب ها را همکار مهربان برایم گرفته بود، یک کتاب از گاندی و چهار کتاب از تاگور… دلم به این چیزها گرم است … به روابط و مهر آدم ها …
ماهی که گذشت، پدر بکی هم در پیاده روی صبحگاهی تعادلش را از دست داد و … بکی هم پدر را … صبح شنبه ای بود، زود بود، بیدار بودم ولی که «ه » زنگ زد از بارسلونا که مادر بکی به مادرش زنگ زده و چون خودش سفر هست، سخت است تلفنی به بکی خبر دهد. اگر میشود من خبر را بدهم …
گفتم نگران نباشد، بلافاصله ساعت یک ربع به هفت صبح، پوشیدم، اوبر گرفتم و رفتم در خانه شان، به آقای نون هر چه زنگ زدم بر نمیداشت … فکر کرده بودم خب ویکندست و خوابند… رفته بودم پیاده خیابانهای سودر را در صبح برفی با سینوسهای چرک کرده ام و سر درد ممتد، متر کرده بودم … حرف زدیم و فهمیدند و همان روز ساعت چهار راهی شدند …
سخت بود، آرتمیس برایش یک پک لباس مشکی درست کرد… پشت تلفن گفت، همه شان نو هستند، برای مراسم مامان، حالا تو ببر … اخ که چقدر سوخت جانم این را که گفت …
ماه عجیبی بود …
بالاخره تیر و کمان را شروع کردم … در زمینهای انتهای یردت …
ماهی که گذشت … خوابش را دیدم چند بار …
ماهی که گذشت کنفرانس رفتم با آدمهایی که مقالاتشان را خوانده بودم معاشرت کردم و گرم گرفتم و ایده های جدید.
ماهی که گذشت چند فیلم خوب دیدم …
aftersun را از بینشان خیلی دوست داشتم.
ماهی که گذشت، یک‌ هفته میزبان ارتیست تینیجری بودیم که برای اگزبیشن ویدیو ارتش به استکهلم امده بود. ارتباط گرفتن نوا با یک پسر نوجوان نوزده ساله برایم خیلی جالب بود.
این شنبه با گوستاف و لایا برد گیم بازی کردیم …
گوستاف از ال ای پی جدیدش گفت و لباسی که برای نقشش دوخته بود، (معرکه بود)، از نمایشنامه ای که نوشته بود حرف زد… لایا فکر اجاره ی کارگاه سرامیک بود و همه به وجد آمده بودیم. واقعا دوست دارم اگر آتولیه را اجاره کند مطمئنم یکی از بهترین پاتوق هایم خواهد شد.
چقدر جفتشان خوبند،و همینطور نورا و الوار ، که امروز برداشتیم شان و با هم رفتیم پرفورمنس رقص دخترک، بعد هم فیکا و بعدش خانه …
با دخترک نشستیم به حرف …
داشت میگفت نمیداند چطوری زبان بوجود امده و برای خودش فرضیه اش این بود که زمین حتما یک زبانی داشته که با سیاره های دیگر ارتباط داشته و‌ همان زبان را به‌ آدم ها اموخته …
چقدر حرف زدن خوب است …
youtube
0 notes
innatus-simulacrum · 9 days
Text
ذوقی چنان ندارد
بگذار سر به سینه ی من تا بگویمت؟ …
گذاشت و
گذشت …
و عمر نیز
Tumblr media Tumblr media
0 notes
innatus-simulacrum · 1 month
Text
جهان به شوخی رنگ پریده می ماند
زندگی انگار شوخی اش گرفته؟ درست وقتی فکر میکنی خب دیگه بد تر از این نمیشه، به بلاهتت بلند بلند میخنده!
یکی، یک سیلی بزنه توی صورتم، از این خواب تلخ بیدار شم!
مگه میشه؟ ج هم بره از دنیا؟ اونم اینطوری؟
اخه رفیق؟ یار؟ جان؟ این چه طور رفتنی بود؟ رسمش این نبود همه ی ما رو توی بهت اینطوری رها کنی.
تو… پر از نیکی و کوشش و هوش… کسی به گرد پات هم نمیرسید عزیز، اینهمه شتابت اخه چی بود؟
رسما اشکی نمونده برامون، مگه میشه چشم روی هم گذاشت …
چند وقت پیش رفته بودم هایکینگ تیرستا، من و این درخت همو پیدا کردیم و انگار سالها همدیگرو میشناختیم.
خیلی خیلی پیش ها نوشته بودم، آدم های نیک، بعضی شان مثل درختند، بعضی مثال شمع اند .
ج هر دو بود …
بی تو دنیا چطور میشه براش یعنی؟ یگانه رفیش بودی …
Tumblr media Tumblr media
0 notes
innatus-simulacrum · 1 month
Text
جمعه:
.صبح میتینگ دارم، ظهر وقت نهار راهی ستس میشوم، کلاس لین. بعد عرق ریختن بر میگردم به ادامه ی کار، و این وسط ها گوشت های ریز شده را از فریزر بیرون میگذارم تا باز شوند.
بعد از کار گوشت را بار میگذارم و لوبیا سبزها رو خرد میکنم، یک لیوان شراب سفید برای خودم‌ میریزم، و پلی لیست آشپزی را پلی میکنم.
شب میهمانها سر میرسند، بچه ها خیلی سر حال نیستن ،خسته هستن هر سه، میم و میم هم خسته تر. غذا خوشمزه شده، به جای ته دیگ ، فکر کرده بودم دو برگ لازانیا استفاده کنم و بینشون قارچی که ابش رو گرفته بودم و‌از قبل تف خورده بود با پیاز داغ و پنیر بوفالو موزارلا گذاشته بودم. بزرگ تر ها همه غذا رو دوست دارن، بعد از شام کمتر خسته هستن ، بچه ها ولی کاری‌ ِ تو یِ پلو را دوست ندارند . هر چهارتا بچه، گوشت قلقلی های همیشگی وسیبزمینی ها را با ولع تمام خوردند. لوبیا پلو را همیشه با سالاد شیرازی و ماست موسیر نمک فلفلی درست میکنم. با دخترک ها اریگامی درست میکنم،خانه پر از قلب و خرگوش میشود … حرف میزنیم، شراب ... میخوریم. مهمانها میروند اخر شب و خسته میخوابم.
شنبه:
از هفت صبح بیدارم، کمی بیرون را مرتب میکنم. ظرفها ی شب قبل را میچینم داخل ماشین با احتیاط، که مزاحم خواب پدر ودختر نشوم. بوی غذا گرفتم از دیشب، دوش میگیرم و کوله ام را میبندم و پاورچین پارچین میزنم بیرون. ساعت ۸:۴۰ میرسم نکا فوروم، مت یوگا رو پشت در هات ستودیو میذارم و وارد رختکن میشم، از شب خسته ام هنوز، لباس هایم رو عوض میکنم و ایمیل هایم را چک میکنم . امروز ماریا جای یوزفین اومده، به هم سلام میدیم، کلاس رو کمی تاریک میکنه ، نرمش میکنیم و من داغ میشم.
به کلاس هیتِ شنبه صبح ها ساعت نه، عجیب غریب اعتیاد دارم. داغ میشم، نفس کشیدن سخت میشه، پر از مومنتم و کاردیو ست و من دوستش دارم.
بعد از کلاس سریع میزنم بیرون، دوش میگیرم و راهی سلوسن میشم، مترو را به مقصد ماریا توریت سوار میشوم. تا ساعت ۱۱:۴۵ که کارم در سودرمالم تمام میشه و می آیم خانه.
دخترک هم تازه از شنا برگشته. با هم بازی میکنیم. غذایش را که خورد، میروم خرید. کدو حلوایی برمیدارم، سیب سبز، سیج، اسفناج، انار، چاتنی انبه، نان
برمیگردم و پلی لیست آشپزی را پلی میکنم و مشغول شام پختن میشم
پالاک پنیرم حسابی تند شده، ولی دانه های انار خوشمزه اش کرده، سالاد هویج وکلم و گرو هم با ابلیمو و کمی کشمش و دانه های نار و کمی مایونز و فلفل لیمو ، ترکیب دلبری شده. شام میخوریم، دخترک که دلدرد داشته کته و ماست میخورد،کمی کتاب میخواینم و زود میخوابد.
یکشنبه:
صبح کمی دیرتر از همیشه، حدودهای هشت از خواب پا میشم، دخترک ولی هنوز خواب است. کدو ها رو قاچ میکنم و نمک وقلفل و کمی روغن میزنم و بعد داخل فر میگذارم.
سیبهای سبز را مکعب مکعب میبرم و بعد از اینکه شالوت ها تف خوردند اضافه شان میکنم. . کدو ها اماده اند، دخترک بیدار شده، صبحانه اش را میدهم و با هم بازی میکنیم و حرف میزنیم. ایمان از تنیس برمیگردد و من میزنم بیرون از خانه.
یوگا میکنم و برمیگردم، سر راه برگشت یک کیک شکلاتی ده نفره از گتو میگیرم. به ادامه ی سوپ میپردازم و میچشم ، خوب شده. دخترک را حمام میکنم، و راهی خانه ی توتو می شویم که شام، ما رو به همراه هر سه پسرش دعوت کرده.
در راه دندریدم، چند وقتی هست که حال رفیق چینی خوب نیست، روحی، جسمی، کاری. فکر کرده بودم شاید سوپ گرمش کند. به خانه شان میرسم، خودش خانه نیست و من به مادرش که دم در می آید شی شیی میکنم و تعظیم، و در همان آستانه ی در سوپ را تحویل ش میدهم.
سر ساعت به خانه ی توتو میرسیم، همه با هم … با پسران و پارتنرها. توتو مهربان ست… شبیه یک نسیم ملایم … سبک است حضور دارد و ندارد …
دخترک سرش به جانوران خانگی گرم است…
خانه ی توتو پر از تابلوهای رنگ روغن است و کتاب و اشیا قدیمی و اباژورهای بلند با نور ملایم.
هلنا مثل مامان، که وقتی مهمان آدابی داشت، ظرف و ظروف شیکش را از کارتن در میاورد، بشقاب ها و لیوان ها را از کارتون در میاورد و روی میز میچیند.
پیش غذا سوییچه‌ با‌ آبلیمو و گشنیز تازه و نمک دریا … غذای اصلی گوشت گوزن استیکی میدیوم ول با راکت و گراتن سیبزمینی، و دسر میوه و یک جور شیرینی گردویی دو بعدی تخت که با خامه سرو میشد ، شبیه ش را شیرینی پوپک ، نزدیک عید میزد.
بعد از دسر همه ی بچه ها یکهو و باهم متفرق میشوند و خداحافظی میکند، توتو ما را به کافه ی اسپرسو که با دستگاه ، خودش میزند ، مهمان میکند…
هلنا خسته است، دخترک هم‌ همینطور. من هم اشارتی می آیم که برویم زود تر.
در راه برگشت رفیق چینی از سوپ تشکر میکند و من خستگی ام در میرود.
میخوابم به سمت فردا و فکر میکنم برای هفت سین‌ هنوز کاری نکردم
دوشنبه:
حال عجیبی دارم …صبح زود پا میشم، ساعت ۸:۳۰ سر کارم.
به گروه کوچک صخره نوردی مان پیغام میدهم که امشب، من نیستم.
روز شلوغی ست، ساعت ۴ از کار فارق میشوم و با پدر و دختر سیکلا قرار میگذاریم که خرید شب عید را به جای آوریم .
فردا شب پیش آرتمیس و سیزیف شام عید دعوتیم و من قرار است کوکو سبزی و کوکو لوبیا سبز درست کنم.
کنار سبزی های کوکو، سبزه ی عید رو هم از جوانه های توی سوپر مارکت برمیدارم.
از گرانیت شمع های سبز تیره بر میدارم و یک کاسه ی سفالی برای سیب های سبز هفت سین.
میرسیم خانه، دخترک خسته ست. داستان میخوانیم و زود میخوابد. من را غم فرا میگیرد … یک هو میزنم زیر گریه … نمیدانم چی ست. پی ام اس شاید؟ … دلم تنگ است… برای کسی؟ کسانی؟ مکانی؟ مکانهایی؟ بوهایی؟ فضاهایی؟ گرمایی؟ آغوشی ، دست هایی ؟ شاید؟ …
بغلم میکند، سعی میکند آرامم کند. یک ساعتی خوابم میبرد. بعد بیدار میشوم ساعت ده شب، لباسشویی را روشن میکنم. لوبیا ها و سبزی ها را خرد میکنم و او خانه را تمیز میکند، زود تر میخوابد و من تا بعد از نیم شب بیدارم. کوکوها را آماده میکنم و در یخچال میگذارم … بعد لباسها را در خشک کن می اندازم و میخوابم …
سه شنبه:
از صبح، بغض دارم. ساعت هفت وپنجاه دقیقه از اتوبوس پیاده میشوم و از فریدهمزپلان تا شرکت را پیاده میروم و در راه اشک هایم جاری هستند … چهمه یعنی؟
میرسم شرکت، ساعت ۹ پرزنتیشن دارم. میتینگ تا ۱۱:۳۰ به درازا میکشد، نهار سریعی میخورم. بعد از نهار تحویل پروژها های همکار ترک هست که زورکی و با لبخند مصنوعی اش فولدر پروژه ها را تحویلمان میدهد. حوصله اش را ندارم.
کار تمام است، راهی اتوبوس میشوم. به خانه میرسم، که کوله ی سنگین را بگذارم، دخترک را از مدرسه بردارم، که با هم سیب و سیر سفره را با هم از سوپر مارکت بخریم و، بیایم و ، دوش بگیریم و، لباس مهمانی بپوشیمو و، غذا را برداریم و راهی شویم.
میرسم، کوله را زمین میگذارم، در را که میبندم. پیغام ارتمیس را روی گوشی ام میگیرم.
«آیدا جانم، اگر اشکالی ندارد قرار امشب کنسل. »
مینویسم «اشکالی که ندارد، ولی طوری شده؟ » نمیفرستم. در جا زنگ میزنم.
صدای گریه اش فقط می آید…
میپرسم؛ مامان؟
میگوید: رفت …
بغضم میترکد …
نیم ساعته خودم را میرسانم بهش …
بغل میکنیم …
کمی میگرید، یکهو بی قرار میشود، وارد اتاقش میشود شروع میکند به تا کردن لباسهایی که دیشب شسته …
خشکم میزند … بعد منم سعی میکنم‌ کمکش کنم …
سیزیف چای گذاشته …
مینشینیم،
تلویزیون ایران روشن است، صدای برنامه روی اعصابم است…
چای میخوریم …
جرات میکنم بپرسم؛ نمیخوای بری؟
جواب میدهد که؛ میترسم … فکر میکنم بدتر میشم.
بعد بلند میشود و شروع میکند به هفت سین چیدن، بلند میشوم که کمک کنم …
بغضمان میترکد وقتی روبان سیاه را به سبزه میندد، هم را بغل میکنیم.
سیزیف ، جودی را بیرون میبرد.
من تلویزیون را خاموش میکنم، موسیقی‌ میگذارم …
سمنو را در آشپزخانه در کاسه ای میریزد و سر سفره که می آورد ، میگوید، «اه فکر کردم تلویزیون چه موسیقی خوبی گذاشته! تو بودی؟ این چیه؟ »
میگویم؛، موسیقی متن فیلم «مادر» علی حاتمی.
بغضمان میترکد ، همدیگر را بغل میکنیم زار میزنیم. من دیوانه وار راه میروم. هق هق زار میزنم در حالی که بازوانم را دور خودم‌ حلقه کرده ام و فشار میدهم. او رفته است دستشویی و گریه میکند …
زنگ درشان صدا میکند، بِکی و آقای نون میرسند. بغل میکنیم و میگرییم …
نون از من میپرسد؛ کی میخواد بره؟
میگم؛نمیدونم. شاید نره،
نون میگوید؛ باید بره، اونطوری، بهتر میشه…
سیزیف هم میرسد …
دخترک و پدر خانه مانده اند، فکر کردیم دخترک سختش میشود.
آرتمیس به سیزیف میگوید؛«خواهرها عکس خوب از مامان میخواهند، برای مراسم، تو چی داری؟»
سیزیف استاد آرشیو کردن است: عکس، کتاب، فیلم …
شروع میکند در عکسهای دیجیتال گشتن، که آرتمیس میگوید بیا جعبه عکس هامان را پیدا کنیم، با‌هم گوشه های اتاق را میچرخند و جعبه را پیدا میکنند.
همه مینشینیم به عکس دیدن، سیزیف شراب سفید میریزد.
بکی از کتاب بارت میگوید که برای نون بعد از مرگ مادرش هدیه گرفته بود …
خاطرات سوگواری. اینکه چطور بارت لحظه لحظه بودن و پرستاری از مادرش در بستر را روزنگاری کرده است…
یاد «عین » می افتم که بارت دوست داشت. من هم به واسطه ی او چندین کتاب از بارت را خوانده بودم و میان کتابهایی که ازش خوانده بودم ، سخن عاشق را خیلی دوست داشتم. فکر کنم عین با کُپُنِ کتاب، خودش برایم ان کتاب را خریده بود، درست یادم نیست...
میان پرسه در عکسها، گاهی میگرییم، گاهی میخندیم،
نون، آرتمیس را متقاعد میکند که باید برود و چرا بهتر است رفتن، و بالاخره آرتمیس بلیطش را میخرد برای فردا …
قبل از شام،اوبر میگیرم به قصد خانه.
دخترک را بغل میکنم، ایمان حالش چندان خوب نیست. میرود استراحت کند، دخترک را میخوابانم و با او خوابم میبرد …
چهارشنبه:
سال تحویل خواب میمانیم …دخترک را مدرسه میرسانم، یاد ندارم هیچ سالی که خواب مانده باشم …
در راه برگشت از مدرسه به خانه، به او‌ فکر میکنم …
خوشحال بوده دیشب؟ هفت سینش نشانه ای داشته ؟
اخرین بار ایمیل زده بود و گفته بود که کتاب امانتی را میدهد دست فلانی که به من برساند… پیغامش را خوانده بودم ، و حسی شده بودم ،شاید چون دو هفته قبل از ایمیلش، خواب مادر بزرگش را دیده بودم، و خیلی خواسته بودم بنویسم برایش، ولی ننوشته بودم… ایمیلش را دیر خوانده بودم و نمیخواستم به دست غیر بیافتد آن کتاب.
تصمیم گرفته بودم زنگ بزنم (یک تصمیم ایمپالسیو)، که تلفنی بگویم کتاب مال خودش ، به دیگری نرسد،و حال مادربزرگش را بپرسم و حالش را از صدایش بخوانم، ته دلم میترسیدم نکند چیزی شده باشد و حالش خوب نبوده باشد … زنگ زده بودم ، و صدایش پر از خالی بود. مکالمه به دو دقیقه هم نرسیده بود . چیزی نمیتوانستم بگویم.
سلام
کتاب
والسلام
همین …
بعد،از این همه خالی، بهت کرده بودم …چقدر ان روز گریستم، از خودم و همه ی حس هایم متنفر شده بودم …
بعد، آن شبش و تا چند شب بعدش گوشه گوشه های ساند کلادم را جایی سیو کرده بودم و اخرین پل را هم خراب کرده بودم ، که نفهمم کی و‌کجا مرا شنیده ، که حسی سراغم نیاید دیگر… که سرما ابدی شود، که هیچوقت نفهمد آنچه گذشت به من را، آن تابستان را ، آن پاییز را، آن زمستان را، و من هم هیچوقت نفهمم آن طرف را اگر چیزی باقی مانده بود ، که قریب به یقین هم نمانده بود … بود یا نبود، دیگر مهم نبود … فقط سکوت بود و سرما و انقطاع
تمام شده بود دیگر… تمام شده بود…
میروم سمت کافه ؛ قهوه میگیرم، میرسم خانه،
هفت سین مان را میچینم …
خودم را در آینه میبینم و با سه خط موازی در پیشانی …سعی میکنم به درخت پشت سرم در آینه لبخند بزنم … شاید که جوانه زد .
youtube
Tumblr media Tumblr media
0 notes
innatus-simulacrum · 2 months
Text
Tumblr media Tumblr media Tumblr media Tumblr media
تو نیز شیهه بکش گاهی، من و تو آخورمان مرگ است …
0 notes
innatus-simulacrum · 2 months
Text
youtube
0 notes
innatus-simulacrum · 2 months
Text
Na Me Prosehis
در راه سپریا م، رستوران یونانی ام.
از هفته ای که گذشت،
پناه میبرم بر موسیقی
شراب
سیگار
و دوستان
“ که زندگی دو سه نخ کام است
و عمر سرفه ی کوتاهی “
0 notes
innatus-simulacrum · 3 months
Text
از سندروم های بی قراری
پا شد، اشک ریزان بدو بدو در اتاقم را باز کرد
گفتم: چی شده مامی، خواب بد دیدی؟بغلش کردم، پشتش را ماساژ دادم تا کمی ارام شد
گفت: نه خوابم نبرده، فکر دارم، فیلم دیدم توی مدرسه
گفتم: فیلم چی دیدی، ترسناک بوده؟
گفت : نه، هپی فیت دیدم، اونجا که جوجه پنگوئن مامانش رو بغل میکرد من توی مدرسه گریه کردم، چونکه قشنگ بود
میشه پیشت بخوابم؟ …
سرش را روی شانه ام گذاشت و‌بهم چسبید…
Tumblr media Tumblr media
0 notes
innatus-simulacrum · 3 months
Text
Dis-moi que tu m'aimes
نامه ی مورف روز اخر ژانویه، به همراه هدیه شان، کتابی برای چله ی دوم، به دستم رسید. چهارشنبه بود و دنبال دخترک میرفتم، قبلش رفتم کافه نشستم نامه راخواندم بغضی شدم. برگشتم خانه، روان نویسم را برداشتم، راهی مدرسه شدم. دخترک را کلاس رقص گذاشتم، کاغذ کاهی مورد علاقه ام را خریدم، رفتم نشستم کتابخانه ی سیکلا در فرهنگسرا و برایش نوشتم.
از اینکه مدتها بود نامه نگرفته بودم،
از اینکه اخرین بار دو سال اندی پیش بود که نامه ای را دستی نوشته بودم و به کسی داده بودم و خواسته بودم توی پرواز، بعد از اوج، وقتی علامت کمربندهای خود را ببندید خاموش شد، نامه را باز کند.
نوشته بود، سفر المان چقدر حالش رو خوب کرده، نوشته بود چقدر از دیدن دخترک خوشحال شده، نوشته بود همین دیروز بود وقتی خبر امدنش را دادید با اولین پرواز خودم را به استکهلم رساندم؛
راست میگفت سریع خودش را به استکهلم رسانده بود، خوب یادم هست ان سفری که امد پدرش هنوز در بند بود … با دوربین پلارویدی که تازه خریده بود عکس گرفتیم، برای تولد پدرش کیک پخته بودم، به یادگار گویی باخودش اورده بود که عکس مرغی، داخلش بزرگ نمایی میشد… مرغ سحر خوانده بودیم به یاد همه ی د ر بندان آزادی خواه …
نوشته بود، کنجکاو بوده که آیدا ی بعد از این سالهای غیبت کیست… بیش از پنج سال از اخرین دیدارمان میگذشت، که برای تولد پسرکشان به آمستردام رفته بودم، و بعد سالهای پندمی بود، بعد من غیب شدم به قول خودش. نوشته بود نبودی و نمیدانستم دلیل نبودت مثل همه ی ۹۹ درصد والد های مهاجر رفتن در مد بقا بوده ، یا اینکه رفته بودی که پیدا کنی خودت را
رفته بودم، راست میگفت این دو سال اخر، حال هیچکس را نداشتم… نای حرف زدن نداشتم ، تنهایی و ورزش را به همه روابط اجتماعی ترجیح میدادم.
برایش نوشتم راست نوشتی غایب بودم …
گم بودم، شک دارم هنوز که پیدا شده باشم،
نوشته بودم در این دو سال با شیبی تصاعدی در حال شناختم از نقطه های تلخ و تاریک وجودم بودم/ هستم که برخی شان را پذیرفتم، با بعضی شان در پیکارم به جای انکار و بعضی فرو ریختنهای وجودم احتیاج به مرمت دارد.
نوشته بودم که چه خوب بوده دیدنشان هم برای من، که نقطه های ویرانی رو بازسازی کرده آن سفر…
نوشته بود همان روزهای اول فهمیدم عوض نشدی، مثال زده بود از آیدایی که قبلا میشناخته و مشاهدات روزهایش، نوشته بود اما غم داشتی این واضح بود در چهره ات …
راست میگفت ، شک میکنم این غم را رهایی باشد هیچوقت …
شاید غمم را از هدفون در گوشم و پوتین هایی که هر روز بندشان را میبستم و پیاده روی های تنهایم که عادت هر روزه شده بعد از دو سال تشخیص داده بود؟
یاد او می افتم که از گروس شعری فرستاده بود ؛
«آخرین پرنده را هم رها کرده ام
اما هنوز غمگینم
چیزی
در این قفس خالی هست
که آزاد نمی شود»
از غم برایش ننوشتم…
نوشته بود از سالهای اول استکهلم از دینش حرف زده بود، و من متعجب خوانده بودم، کدام دین؟ اگر کسی به دیگری وام داشت، من بودم … برایم مثل برادر عزیز بود و اواخر دوره ، رهایش کرده بودم ، میدانم سخت گذشته بود بهش، به واسطه ی مورف بودنش و درونگرایی بی حد و حساب ش هیچوقت حرفی نزد و من هم نپرسیدم،
دور شده بودم ان ماه ها از هر که میشناختم، برای من هم سخت بود انچه گذشت.
المان که بودیم گفت یادت هست، روزی که استکهلم را بعد ان سالها به قصد آمستردام ترک میکردم برایم نامه نوشته بودی؟
یادم نبود
نه نامه و نه محتوی اش را
گفت نامه را که خواندم ، دیدم چقدر درست مشاهده کرده بودی و چقدر درست دیده بودی همه چیز را…
باورش سخت است اما حتی یادم نیست چه نوشته بودم
برایش نوشتم، این را گفتی ولی یادم نیست چه نوشته بودم … خندیدم… یادم نبود ولی میتوانم حدس بزنم چه بود … من به واسطه ی آ بودنم ، خودم را زده بودم به ندیدن و نفهمیدن و به روی خودم نیاورده بودم مدتها، ولی برایش حتما نوشته بودم …
همیشه استراتژی ام حذف خودم بوده ،انگار هنوز هم‌ همین رگه ها را پیدا میکنم در خودم.
ازش دل آزرده بودم برای کتمان انچه نهان کرد، که میتوانست با من که رفیقش بودم حرف بزند، ولی نگفته بود و من آزرده بودم . میدانستم اذیت شده بوده و تنهایی اش عمیق بوده. من فراموش کرده بودم انچه گذشت را و دوستی مان مستدام مانده بود .
نوشتن برای مورف بعد همه ی این سالها، و خواندن ازش بعد از سالیان یک جور خون تازه بود در رگهایم، روزهای قبلش بی قرار بودم، از خاکستری روزها خسته بودم، که نامه اش آفتاب بود انگار، که تابید …
اینکه مشاهده کرده بود و از مشاهداتش نوشته بود،
از چهل نوشته بود، از خصلتهایی که در من هست و دوستشان داشته، از چیزهایی که دوستشان نداشته …
برایش نوشته بودم از خوشی هایی که بهشان چنگ میزنم، که عذاب وجدان نگیرد برای نبودن… نوشته بود عذاب وجدان دارد که پی گیرم نبوده در این غیبت به همان دلیل ۹۹ درصدی که میجنگند در روزمره شان
از غم حرف نزده بودم
برایش از یک سالی نوشته بودم که از درد پوستم و سر انگشتانم لذت میبردم، از اینکه بالا میروم و زمین میخورم، از اینکه ناخنهایم را از ته میگیرم … از پوست دستی که سفت شده، که چقدر این صخره نوردی مرا سخت کرده است. یک سال شد و برای خودم هدف گذاشته بودم تا مسئله های مرحله ی ۶ را چابک بروم بالا، حالا۶ بی را هم میرفتم و چقدر حس خوب داشت.
از دلیل خواست لذت این خط و خراشهای روی پوست دستانم، کبودی های روی پاها و ارنج هایم، برایش ننوشته بودم
از رابین نوشته بودم که هر پنجشنبه با او میرقصم و عاشق حرکات دراماتیکش هستم در رقص.
از فانتزی رقصیدنم ننوشته بودم
از کتابهایی که میخوانم، که حالا طیفشان بیشتر روانشناسی شده
از دلیل این خواندنها ننوشته بودم
چیزهایی نهفته میماند در نامه هایی که به سوی مقصد پرواز میکنند، همیشه همینطور هست، چیزهایی هست که نمیدانیم …
ژوژو، امروز صبح پیغام داده بود، حالم را پرسیده بود، نوشته بود کی برویم بر��نچ؟ به رسم همیشگی که عاشقش هستم ، یک ترک از خواننده ای که جدیدا کشفش کرده فرستاده بود
youtube
0 notes
innatus-simulacrum · 4 months
Text
Tumblr media
از تو کجا گریزم؟
0 notes
innatus-simulacrum · 5 months
Text
اسرار نامه می خواندیم، مقاله ی دهم…
رسید به “ مگس پنداشت کان قصاب دمساز ، برای او در دکان کند باز”
و اینجا خواند از ان یک شیخ بلخی که گفت ؛
«چه عجب اگر گدایی ز شهی عطا بجوید
عجب این که پادشاهی ز گدا کند گدایی
و عجبتر اینک آن شه به نیاز رفت چندان
که گدا غلط درافتد که مراست پادشاهی
فلکا نه پادشاهی نه که خاک بنده توست
تو چرا به خدمت او شب و روز در هوایی
فلکم جواب گوید، که کسی تهی نپوید
که اگر کهی بپرد، بود آن ز کهربایی»
و اشک بود که میبارید از چشمانم …
0 notes
innatus-simulacrum · 5 months
Text
Tumblr media
”:Of the ”wound” and the moon! ”
0 notes
innatus-simulacrum · 7 months
Text
Tumblr media
همیشه وضوح قرین حقیقی دقت نیست …
0 notes
innatus-simulacrum · 10 years
Photo
Tumblr media
Florence, this seductive city with tourists and their cellphones! Full of selfies and faces with backgrounds of churches and sculptures. The city and all these told stories of it, with these kinds of scenes reduce it to a frizzed fantasy!
Among all, what makes the real face of this city in my mind a reality with a dynamic soul, is to read it’s untold and invisible stories. Like staring at stranger’s face or reading the walls of the city. Observing the interaction of a bookseller man, lover, the kid with an ice cream in her hand, badger, grocer and today’s people with the historical soul of the city and their footprints on the face of the city!
2 notes · View notes
innatus-simulacrum · 10 years
Photo
Reminded me of this: http://youtu.be/9eWewdTkghM
Tumblr media
3 notes · View notes
innatus-simulacrum · 10 years
Video
youtube
چند هفته ای هست یک بند می نیوشم این را 
1 note · View note